نوین گستر
به وبلاگ نوین گستر خوش آمدید!

کوروش، ملقب به کوروش بزرگ یا کوروش کبیر (به پارسی باستان: ‎<br><br><BlogExtendedPost><b>
	<a href=ادامه مطلب...

ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

کودک زمزمه کرد...


کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

 




تاریخ: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

مهاجم پرتغالی رئال مادرید در روز تولد ۲۷ سالگی‌اش جدیدترین مدل اتومبیل لامبورگینی را هدیه گرفت.
به گزارش برنا؛ و به نقل از سایت “footballfantalk”، کریستیانو رونالدو ۳ روز پیش جشن تولد ۲۷ سالگی خود را در کنار دوستانش جشن گرفت.

او در برای سالروز تولدش یک کادوی منحصر به فرد نیز دریافت کرد. رونالدو از این پس می تواند سوار بر اتومبیل لامبورگینی با مدل Aventador LP 700-4 شود. این جدیدترین مدل از این نوع اتومبیل است که می تواند در عرض ۲٫۹ ثانیه سرعت خود را به ۱۰۰ کیلومتر برساند.

26643 581 کادویی تولد ۲۷ سالگی کریس رونالدو  + تصاویر

قیمت این اتومبیل بسیار زیبا که تصاویر آن نیز در زیر آمده، ۳۴۰ هزار یورو است.

26644 538 کادویی تولد ۲۷ سالگی کریس رونالدو  + تصاویر

 

 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

به گزارش پارس ناز سایت های اینترنتی تصاویر این 11 نوزاد و مادر آنها را تحت عنوان زن هندی که تیم ملی متشکل از 11 بازیکن به دنیا می آورد را منتشر کردند. رسانه های هندی با سوژه قرار دادن این اتفاق جالب افزودند که؛ این زن هندی از یک خانواده فقیری است و همسر وی یک کارگر می باشد. بنابراین گزارش، پس از زایمان این زن هندی، با افزایش تماشاگرانی که برای  دیدن نوزادن به بیمارستان آمده بودند، بیمارستان به محلی برای گردشگری  تبدیل شده بود!

 
www.parsnaz.ir - به دنیا آمدن نوزادان 11 قلویی در هند + عکس
 
www.parsnaz.ir - به دنیا آمدن نوزادان 11 قلویی در هند + عکس
 
www.parsnaz.ir - به دنیا آمدن نوزادان 11 قلویی در هند + عکس




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


بهرام رادان و مهناز افشار در نشست خبري فیلم پل چوبی



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

پشت صحنه برنامه نود90 در دربی 74 برد بازی پرسپولیس.....

 

 



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:پشت صحنه , برنامه نود , دربی 74 , پرسپولیس,,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

داستان بسیار زیبای ” حکمت روزگار ” (داستان واقعی)



http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/0/0d/%DA%86%D8%B1%DA%86%DB%8C%D9%84.jpg

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.


ادامه در لینک زیر


نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل




تاریخ: چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:فلمینگ ,, کشاورز , وینستون چرچیل, حکمت روزگار,,,,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

داستان کوتاه ” عروسک “


 

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

ادامه در لینک زیر



زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

جنون زيبايی در ايران، دماغ‌های سربالا زير روسری،
 اشپيگل آنلاين، برگردان از الهه بقراط
 
 
 

اشپيگل آنلاين (۱۹ آوريل) در گزارشی که تنها به بخشی از زنان جامعه و به ويژه تازه به دوران رسيده‌هايی اختصاص دارد که در يک جامعه بی‌توليد و در يک اقتصاد بيمار، فقط مصرف می‌کنند، و تصويری به شدت نادرست از زنان غربی و زندگی در غرب دارند، زير عنوان کوتاه «جنون زيبايی در ايران» چنين می‌نويسد:




ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

برای شما که لیاقتش را دارید.




حتما بخوانید....

آیا میدونید قیمت یه روز بارون چنده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

من عاشق ...... این مطلب راحتما بخوانید.

آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن.
وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتي همه مادراي دنيا...

 

پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند !

 

مطلبی زیبا و خواندنی....



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:عشق خالص , من عاشق پدرومادرم هستم , ,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد
 



ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

به دست های او نگاه میکنم

 

که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد

"دست ها و دست ها "

 

 

و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
چرا گناه میکند



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

ادامه مطلب ......



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

 

در سرزمینی که سایه آدمهای کوچک بزرگ شد

در آن سرزمین آفتاب در حال غروب است!

 

انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید حقیقت داشته باشد

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم

که سالها به اجبار خواهیم خفت

 

روزي از روزها ، شبي از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد

اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هرچه دورتر بيفتم

تا هرچه ديرتر بيفتم ، هر چه ديرتر و دورتر بميرم ،

نمي خواهم حتي يگ گام يا يك لحظه

پيش از آنكه مي توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم

 

چه غم انگيز است
عمري گداختن از غم نبودن كسي
كه تا بود از غم نبودن تو مي گداخت




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.

نگفتم: برگرد

و یک بار دیگر به من فرصت بده.

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،

رویم را برگرداندم.

حالا او رفته

و من

تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.

نگفتم: عزیزم متاسفم،

چون من هم مقّصر بودم.

نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم،

 

به ادامه مطلب بروید...

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

 

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:

لورای عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به تو خیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع

نیستیم.منراببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست

باعشق : روبرت

... دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد ، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو ، پسردایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را با عکس

روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان !!!




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:داستان انتقام , انتقام , تلافی ,داستانک,,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

پسر گرسنه اش می شود

، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ..




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:تشنه بودم , عرق شرم ,,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

dastan . story, dastane kotah, love story, انتخاب همسر شاهزاده, داستان, داستان جالب, داستان عاشقانه, داستان عاشقانه غم انگیز, داستان عبرت آموز, داستان عشاق, داستان عشقی, داستان غم انگیز, داستان های کوتاه, داستان پند آموز, داستان کوتاه, داستان کوتاه گل صداقت در دانه عقیم, داستانها, داستانک, قصه, قصه شب, قصه کوتاه, کتاب داستان

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

 

به ادامه مطلب بروید...

 



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:عشق , اثبات عشق , داستان عشقی , عاشقانه ها,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

روز دادگاه:

 

 

 

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...

منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
 
 
 
 
 
 
 
 
به ادامه مطلب بروید ...
 

 



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:داستان , دادگاه , طلاق ,روز دادگاه,,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

به تلخی روزگارما..................!!!

 

 

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه

گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند

زمستان تمام شد و کلاغ مرد!

اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:

آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!

این است واقعیت تلخ روزگار ما..!




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

 

در انتخاب همسر بیشتر دقت کنیم.:

 

 

یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


 

 باید خودشو سریع میرسوند......
  نه!!!
 صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی....
  ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
 چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد.... خدایا!!!
 باید مدارکش رو حاضر میکرد. در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید، تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد.
روی اون با خطی کلفت و شتاب زده نوشته شده بود:
 عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو!
  زن اروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
 وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه ، قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه
 یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!
 




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد!




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می‏آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳  و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟





ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران

اندیشه بارور شد، در امتداد باران

بر صخره ‏های همّت جوشیده خون غیرت

بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران

و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد

بر پهندشت باور، خالی است جای یاران




تاریخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

عکس های  جدید و زیبای آرایش چشم در سال 2012
 
 
 
 
 
 
عکس های از جدید و زیبای آرایش چشم در سال 2012

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

دلایل ریزش مو در خانم ها چیست؟
 
 
 
 
 
دلایل ریزش مو در خانم ها چیست؟



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

ریزش موی خود را با این دانه گیاهی برطرف کنید
 
 
 
 
 
ریزش موی خود را با این دانه گیاهی برطرف کنید



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا