نوین گستر
به وبلاگ نوین گستر خوش آمدید!

 

ایــاصوفیه

ایــاصوفیه

ایاسوفیه از زیباترین بناهای ساخت دست انسان ها میباشد که در طول اعصار متمادی از بلاهای طبیعی و غیر طبیعی جان سالم به در برده است .

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

این رابطه ای است که هرکسی تداوم آن شک میکند ولی  این دختر امساال ششمین سالگرد ازدواجش را جشن میگیرد. او طی یک مراسم مخفیانه و در سن ۱۷ سالگی با این مرد ۵۰ ساله ازدواج کرد.

عکس در ادامه مطلب

ازدواج مخفیانه یک دختر ۱۷ ساله ی زیبا با مردی ۵۰ ساله + عکس




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 



در این هوای گرم کدام گزینه بیشتر می چسبد؟

 

الف:هندوانه خنک

 

ب: استخر آب

 

ج:یخ در بهشت با طعم آلبالو

 

د:یک ماچ آبدار از گونه شما



 

دقت کردی چقدر فاصلۀ هلو و هالو کمه؟

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

میدونی چرا به میز آرایشی زنا میگن میز توالت ؟ چون زنها تا وقتی جلوی اون می شینن تا نر…ینن تو صورت خودشون بلند نمیشن


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

در پی تصمیم اخیر یوزارسیف از این پس در قزوین ارائه بنزین فقط با آوردن برادر کوچکتر امکان پذیر است

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

یک منبع اگاه گفت مایلی کهن از چلنگر برای عضویت در تیم ملی دعوت کرد ….

 

گفته مث اینکه بچه ها از این بیشتر حرف شنوی دارن

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

میدونی بی مغز ها سکته مغزی نمیکنن !!؟

 

خوش به حالت واقعا !!!

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

در پی  پیشنهاد ازدواج یوزارسیف به زلیخا ، همسر یوزارسیف بی غیرت ترین زن جهان موجب ننگ جامعه نسوان معرفی شد

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

میدونی چرا عروس و داماد بعد از عقد ، عسل میخورن ؟

 

چون مزه گوهی که خوردن عوض بشه !!!

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر برای کسی ناز میکنی و نازت رو میخره

 

و اگر خیلی دوسش داری و نمیتونی بهش بگی

 

زود بهش بگو ! چون یکدفعه بهت میگه برو گمشو ضایع میشی

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

هیچ گو*ی در سال جدید وضو را باطل نمی کند ( ستاد اصلاح الگوی مصرف )

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

اس ام اس برای سالگرد ازدواج:

 

نگاه من به روز سالگرد ازدواجمان همانند نگاه یک گوسفند است به روز عید قربان

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 




نرو پايين سر کاريه

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

نرو

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

نرو

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

.

 

 

 

 

سلام، آفرين که به حرف شيطون گوش نکردي، من اين پايين منتظرت بودم.

 

 

مي خواستم بگم: مسواک بزن هميشه تا دندونات تميز شه!

 

 

 

 

براي من يه فرشته بودي اما هيچ وقت منو دوست نداشتي و هميشه با رقيب هاي من پرواز کردي .خدا را شکر تازه فهميدم تو عزرائيلي

 




sms

1:تا حالا سوراخ جوراب پاي مورچه رو ديدي دلم برات اونقده شده:-)

 

 

2:انواع دخترا...:13 ساله ببو***17 ساله ليمو***22ساله هلو***29ساله آلبالو***35ساله خرمالو

*45ساله لبو***50ساله کدو***55ساله لولو***65 ساله يابو***75ساله زالو ......حالا اگه دختري... راستشو بگو کدومشي؟!؟!؟!؟!

 

 

3:بلوتوث قلبتو روشن کن .... ميخوام تمام وجودمو برات بفرستم

 

 

4:دنيا مث بازي گل يا پوچ ميمونه .......**.......با تو گل بي تو پوچ

 

 

5:الهي کارت سوخت ماشينم شي تا هميشه و همه جا دنبالت بگردم

 

 

6:هر وقت قادر به شمردن قطرات بارون شدي اونوقت مي فهمي که چقدر دوست دارم

 

 

7:چرا دخترا با 1000 اميدو آرزو با يه1 پسر دوست ميشن..اما پسرا با 1 آرزو با 1000تا دختر

 

 

8:برا عشقت تو قلبم3 تا کوه ساختم..اولي:کوهه وفا*دومي:کوهه صداقت*سومي:کوهي که هروقت بهم گفتي دوست ندارم از اون بالا بندازمت پايين

 

 

9:الو الو ...الو ..برج مراقبت!؟؟!باند قلبتون خاليه؟؟؟اگه خاليه اجازيه فرود مي خواستم

 

 

10:بسه ديگه اين همه اس ام اس نوشتم...شامپووو پروتئينه * * * * بس

 

 



به حرمت گوسفندي كه جان حضرت اسمعيل رو نجات داد 7 بار بگو بعععع بعععع

و اين SMS رو براي 7 تا گوسفند ديگه بفرست

__________________________

+ - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - + - بشين جمع و منها کن ببين اين چندمين باره که اين موقع شب با اسي ام اس هام از خواب مپري؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

________________________________

مثل شقايق زندگي کن ، کوتاه اما زيبا ، مثل پرستو ، فصلي کوچ کن ، اما هدفمند ، مثل پروانه بمير ، دردناک اما با عشق ، مثل خر عرعر کن ، بلند اما شمرده و خوانا!!!!

_______________________________

ميدوني سردره مطب جراحي پلاستيك چي نوشته؟؟؟؟؟؟......

نوشته لولو تحويل ميگيريم هلو تحويل ميدهيم





بابا نوئل بهم گفت بين گل و گلدون يکيو انتخاب کنم...منم گلدون رو گرفتم تا تورو توش بذارم.... . . . . . . . . آخه تو بهترين کود دامي دنيايي

--------------------------------------------------------------------------------

 

-------------------------------------

شباهت آقايون با آگهي بازرگاني چيست؟ شما نمي توانيد يک کلمه از حرف هاي آنها را باور کنيد و هيچ چيزي براي زماني بيش از 60 ثانيه دوام نمي آورد

--------------------------------------------------------------------------------

 

-------------------------------------

قد قد قد قد قد قد قد قد خوبه ... خوبه همينو تمرين كن فردا تخم گذاشتنم ياد مي گيري !!!






اسمان را ستاره زيبا ميكند باغچه را گل عشق را محبت بيابان را چمن چشم را اشك و تو را عمل كردن دماغ زيبا ميكند

--------------------------------------------------------------------------------

 

 

-------------------------------------

زندگي قشنگه اگه با تو باشه... مرگ قشنگه اگه براي تو باشه... دلتنگي قشنگه اگه به خاطر تو باشه... من قشنگم اگه با تو باشم... اما تو هر کار بکني قشنگ نميشي پس بيخود زور نزن

--------------------------------------------------------------------------------

 

 

-------------------------------------

سوال روان شناسي: با جواب دادن به اين سوال ميتوانيد بفهميد افسرده هستيد يا نه! سوال:افسرده هستيد يا نه؟

--------------------------------------------------------------------------------

 

 

-------------------------------------

به اشتياق اولين دانه برف





تو براي من يه فرشته بودي اما هيچ وقت منو دوست نداشتي و هميشه با رقيب هاي من پرواز کردي .خدا را شکر تازه فهميدم تو عزرائيلي.

--------------------------------------------------------------------------------

 

-------------------------------------

از خدا ميخوام موانع رو از سر راهت برداره...

.

.

.

.

.

.

آخه خر نميتونه مثله اسب از روي موانع بپره




اميدوارم در اين سال جاري پله هاي ترقي را يکي يکي طي بکشيد

 

 

_______________________________________

 

 

 

– از غضنفر مي پرسند پتروس که بود؟ مي گه يه دهقان فداکار بود که وقتي گرگ به گوسفندانش حمله کرد، رفت زير تانک و انگشتشو کرد تو چشم راننده قطار!

_______________________________________

 

 

ترکه ميره خونه ميبنه زنش با چند تا مرده گردن کلفت نشته . ميفهمه جوکو اشتباه اومده ميره بيرون رشتيه مياد تو

 

 

 

_______________________________________

 

 

 

جوايز قرعه کشي بانک معتادان جوان :

 

 

 

????دستگاه پيک نيک

 

 

 

???کمک هزينه خريد منقل و بافور

 

 

 

??هزينه سفر به زاهدان

 

 

 

و هزاران جايزه يک مثقالي

_______________________________________

 

 

 

 

توي کوچه عشق دنبال تو مي گشتم …..

 

 

 

حقيقت شب بود برگشتم!!!

 

 

 

_______________________________________

 

 

 

اون دنيا خدا نمي پرسه مدل ماشينت چيه؟

 

 

 

مي پرسه چند تا پياده رو سوار کردي؟


 


اس ام اس هاي سرکاري ماه رمضان!

به اس ام اس غضنفر مي گن نظر شما راجع به ماه رمضان چيه ؟ مي گه والا خيلي خوبه فقط يه ذره زولبيا باميه اش رو زياد کنن بهتر مي شه

ماه رمضانه يه وقت جايي نري که پيدات نکنم . آخه دارم دنباله ?? تا گدا ميگردم !!!روتو حساب کردم!!!!!

مناجات اس ام اس غضنفر باخدا : خدايا ماه رمضان را مانند المپيک هر 4 سال يک بار آن هم در يک کشور برگزار کن

 

 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

جملات زیبا

براي کسب موفقيت آسانسوري وجود ندارد بايد از پله ها بالا رفت.


پول ، غلام آدم عاقل و ارباب آدم نادان است .


تمام گل هايي که در آينده خواهند روييد در دل تخم هاي امروز نهفته اند.


بايک کلمه محبت آميز،سرماي زمستان به گرماتبديل مي شود.


بردباري و کوشش ، قطعه آهن را به سوزن تبديل مي کند.


توانگر کسي است که براي از دست دادن ، هيچ ندارد .


تاسف براي گذشته مانند رفتن به دنبال باد است. 





آنکس که مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود که به شوق من امده باشد رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه مي رفت صداي خش خش برگها همان اوازي بود که من گمان مي کردم ميگويد: دوستت دارم

---------------------------------------------------------------------

اقتدار دل شکسته به اندوهي ست که سروده نمي شود.

 

------------------------------------------------------------------------

زماني كه كنار رودخانه بودم نگاهم به قله ي كوه بود

به قله ي كوه كه رسيدم سراپا محو تماشاي رود شدم

-------------------------------------------------------------------------

اجازه ندهيد تا وقتي شيرين هستيد همه شما را بخورند .

 

------------------------------------------------------------

شما هنگامي سخن مي گوييد كه آرامش از انديشه هايتان دور شود .

 

----------------------------------------------------------------

دنيا به مثال کوزه اي زرين است اين آب کمي تلخ کمي شيرين است

از دوست جدا شدن چه سخت است اين بازي تلخ سرنوشت است

مرغ شب خوابيد و من از گريه بيدارم هنوز گر چه رفتي از برم مشتاق ديدارم هنوز

شمع سوزان توام اين کونه خاموشم نکن از کنارت ميروم اما فراموشم نکن

 

 

-------------------------------------------------------------------

هلن كلر مي گويد:' هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم

------------------------------------------------------------

بازنده ها در هرجوابي مشكلي را مي بينند ولي برنده ها در هر مشكلي جوابي را مي بينند . سعي كنيد مثل برنده ها فكر كنيد






عشق تنها چيزي است که با بخشيدن،بيشتر مي شود.

 

انسان فقط صاحب چيز هاي است که ميبخشد.

 

ياد بگيرم که خم شوم ،وگرنه مي شکنيم.

 

باور کنيم که بهترين هاي دنيا بيش از بدترين ها هستند.

 

ان کسي را که براي ازدواج بر مي گزينيم، حداقل،شايسته احترام و محبتي است که نثار دوستانمان مي کنيم.

 

تنها چيزي که در دنيا تغيير نمي کند ،لزوم تغيير است.

 

انسان ها زماني به عشق ما نياز بيشتري دارند که کمتر از هر زماني ديگر لياقت ان را دارند.

 

ياد بگيريم که زمان ميگذرد،چه خوش بين باشيم چه نباشيم.

 

واقعيت ،چيزي است که هست ، نه چيزي که دوست داريم






براي پرش هاي بلند ، گاهي نياز است چند گامي پس رويم .

 

 

توان آدميان را، با آرزوهايشان مي شود سنجيد.

 

 

آنکه برنامه ها را از پايان به آغاز ، مورد گفتگو و ارزيابي قرار مي دهد بر راستي در حال سرپوش گذاري بر روي چيزي است

 

 

گفتگو با آدميان ترسو ، خواري بدنبال دارد.

 

 

دوستان فراوان نشان دهنده کاميابي در زندگي نيست ، بلکه نشان نابودي زمان ، به گونه اي گسترده است.

 

آدمي مي تواند بارها و بارها به شيوه هاي گوناگون قهرمان شود

 

 

اگر دست تقدير و سرنوشت را فراموش کنيم پس از پيشرفت نيز افسرده و رنجور خواهيم شد

 

 

آنکه پياپي سخنتان را مي برد ، دلخوش به شنيدن سخن شما نيست

 

 

انديشه و انگاره اي که نتواند آينده اي زيبا را مژده دهد ناتوان و بيمار است

 

 

کارمندان نابکار ، از دزدان و آشوبگران بيشتر به کشور آسيب مي رسانند.

 

 

مرداني که بيشتر از حقوق و هنجار زنان پشتيباني مي کنند خود بيشتر از ديگران به نهاد زن مي تازند

 

 

دشمن ابزار نابود ساختن آدمي را ، در درون سراي او جست و جو مي کند

 

 

خنده فراوان و بلند و پيگير ، نفير فرا رسيدن هنگامه رنج و سختي است.

 

 

اگر آغاز زندگي ات با سپيده دم و روز همزاد گشت همواره در جست و جوي چراغ و پناهگاهي براي شبانگاهان باش ، و اگر درشب و سياهي آغاز شد از اميد در خود چراغي بيافروز که پگاه خوشبختي نزديک است





مگذار که ايده هاي ديگر افراد، شکل دهنده کيستي تو باشند

 

 

براي خنديدن يا ابراز شادماني کردن منتظر کسي نباش

 

 

به ياد داشته باش که يک هم، يک عدد است

 

 

به هنگام فرو افتادن ها، موفقيت هايت را ارج گذار





ناتوان ترين آدميان، آناني هستند که نيروي بدني خويش را به رخ ديگران مي کشند . . .

 

 

صدها راه براي پند و اندرز دادن وجود دارد اما بيشتر بدترين گونه آن ، که همان رو راست گفتن است را برمي گزينيم . . .

 

 

نتيجه گيري زود پس از رخدادهاي مهم زندگي از بي خردي است . . .

 

 

 

کسي که چند آرزوي درهم ورهم دارد به هيچ کدام از آنها نمي رسد مگر آنکه با ارزشترين آنها را انتخاب کند و آن را هدف نهايي خويش سازد . . .

 

 

اگر شيفته کارت نباشي ، روانت بيمار مي شود و در نهايت پيکرت از پاي در خواهد آمد .

 

 

آيا از بخشندگي و مهرباني که نخستين حالات خداوند است ، در ما نشاني هست ؟

 

با ولخرجي تنها مال نمي رود ، زمان ارزشش فراتر است ، و آن هم نابود مي شود

 

 

اگر آماده نباشيم ارزشمندترين زمان ها را نيز از دست خواهيم داد ، و کسي که آماده

 

نيست بخت کمتري براي پيروزي خواهد داشت ، آمادگي يعني بروز بودن

 

در هر حرفه و کاري . . .

 

 

 

 

 

شهامت گله ، ناشي از چوپان بيدار است . . .


 



آنکه پرسشهاي پراکنده در وادي هاي گوناگون را همزمان مي پرسد ، تنها مي خواهد زمان و نيروي استاد را تباه کند

 

 

درون ما با تمام جزئيات ، از نگاه تيزبين اهل خرد پنهان نيست .

 

بکار گيري آشنايان در يک گردونه کاري برآيندي جز سرنگوني زود هنگام سرپرست آن گردونه را به دنبال نخواهد داشت .

 

 

آهنگ دلپذير ، ريتم و آواي طبيعت است.

 

 

بي پايبندي به نظم در گيتي ، ويژگي انسانهاي گوشه گير است که عشق و احساس را سپر ديدگاههاي نادرست خود مي کنند.

 

هنگام گسست و بريدن از همه چيز ، مي تواني بسياري از نداشته ها را در آغوش کشي

 

 

خودبيني ، چنبره و محيط گيراييش درون است و افتادگي ، پيرامون و بيرون ماست و اين مي تواند همگان را به سوي ما بکشاند

 

 

در خواب مي تواني نيروي روان خويش را بنگري





تجربه بهترين درس است هرچه که حق التدريس ان گران باشد.

 

من خودم را محتاج نمي دانم ،زيرا طريقه قناعت را ياد گرفته ام.

 

کاري که در راه خدا باشد ، مزد خداي همراه دارد.

 

نبوغ را مي توان به عبارت ديگر،پشتکارو بردباري و شکيبايي گفت.

 

اتلاف وقت،خودکشي واقعي است.

 

پرسش هاي ما افکار ما را مي سازد.

 

پيروزي نصيب کساني مي شود که بيش از همه استقامت دارند.

 

براي تقويت ارداه بهترين وقت ايام جواني است.

 

وقت سعادت مند بودن امروز است نه فردا.

 

جديت و پشتکار مقصد را نزديکتر مي کند.

 

راز موفقيت در ثبات قدم نهفته است.

 

راز موفقيت را در زندگي کساني اموخته اند که در زندگي موفق شده اند.

 

امروز تصميم بگيريد به جاي ان که قرباين تغيير باشيد ، استاد تغيير باشيد.

 

اگر ارده کنيد مشکلات در مقابل شما پوچ مي شوند.

 

اگر دشمنت با روي خوش نزديکت شد،در برابرش خموش باش و تنهايش بگذار.




اس ام اس هايي زيبا

آن که مست آمد ودستي به دل ما زد و رفت در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت خواست تنهايي ما را به رخ ما بکشد تنه اي بر در اين خانه ي تنها زد و رفت

 

عشق فراموش کردن نيست بلکه بخشيدن است عشق گوش کردن نيست بلکه درك كردن است عشق ديدن نيست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن و کنار کشيدن نيست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است





ادامه مطلب
نوشته شده توسط شادی ها shadiha.ir در 89/06/31 و ساعت 7:52 | [آرشیو نظرات]


طنز و اس ام اس

ضرب المثل مكزيكي ميگه:بجز خودت و اسبت به كس ديگه اي اعتماد نكن !!منم بجز خودم و خودت به كس ديگه اي اعتماد ندارم

 

از معاملات عشقي مزاحمتون ميشم قلب شما مستاجر نمي خواد؟؟؟؟؟

 

 

بچه اصفهانيه توي امتحان بيست مي گيره. باباش ميزنه توي گوشش و ميگه: خاك بر سرت كنن، با نمره 10 هم ميشه قبول بشي، حتما بايد اين همه خودكار حروم مي كردي؟

 

 

 

بخشي از يك شاهكار ادبيات لري:يكي بيد يكي نبيد سه تا درخت بيد كه دو تاش بيد بيد يكيش بيد نبيد اوني كه بيد نبيد وسطه اون دو تا كه بيد بيد بيد

 

 

 

يكي ميگن يه جمله فلسفي بگو ميگه: احمق ترين افراد كساني هستند كه به همه چيز اطمينان كامل داشته باشن ميگن:مطمئني؟ ميگه: %100

 

 

 

نگاهت همچون باران است و قلبم همچون كوير... و مي داني كه كوير بدون باران زنده است... پس برو بمير

 

 

 

از اونجا كه شتر در خواب بيند پنبه دانه ،گهي لپ لپ خورد گه دانه دانه، وظيفه خود دونستم بيدارت كنم آخه داشتي بالشو مي خوردي






تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

یاد سهراب بخیر ُ آن سژهری که تا لحظه خاموشی گفت  :

 

تو مرا یاد کنی یا نکنی ُ باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست ُ اما نفسم می گیرد در هوایی که نفسهای تو نیست . . .

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 

 

 

 

فراموش کردنت برام مثل آب خوردن بود ُ از همان آب های که میژره تو گلو و سالها سرفه می کنیم

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 

 

 

 

وقتی چترت خداست ، بگذار ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد ... لحظه هایت آرام .

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 

 

 

خاطر آسوده ز صحرا بگذر و بیم مدار ، گرگها خاطرشان هست که تو آهوی منی

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::::::::::::: .....

 

 

 

 

 

ما از ستوده دلانیم از کسی کینه نداریم یک شهر پر از دشمن یک یار نداریم

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 

 

 

دلم را مبتلایت کرده بودم ، خودم را خاک پایت کرده بودم ، ندانستم بی وفاهستی و گرنه همان اول رهایت کرده بودم

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 گاه نمی دانم چه پیامی را بهانه کنم تا از حال آنکه روحم با اوست آگاه شوم . . .

 

این بار که دلتنگی را بهانه کردم ، فردا را چه کنم ؟ !!

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::::::::::::: .....

 

 

 

 

 

اما یادت باشد دوست گلم ، بترس از ستم به کسی که جز خدا کسی را ندارد !!

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::::::::::::: .....

 

 

 

 

 

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم ، تا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم ، تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی ، من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم .

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: Ake1365.Blogfa.Com:::::::::: .....

 

 

 

 

 

ای چشم تو از هر چه غزل گیراتر ، لبخند تو از خنده گل زیباتر ، در برکه ی ارام تو حتی مهتاب ، صدبار زخورشید شده والاتر ، خوبان جهان آنچه تو داری دارند ، در عشق ، تو از یک یکشان بالاتر

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::: :::::::::: .....

 

 

 

 

 

تو جاده ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودن فرقی نمیکنه اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::::::::::::: .....

 

خداوند عزیزم را تو یاری کن / پناهش باش و در حقش تو کاری کن / الهی هر چه می خواهد نصیبش کن / خدایا بر لبش لبخند جاری کن

 

.....:::::::::: اس ام اس های عاشقانه جدید :::::::::::::::::::: .....






تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:اس ام اس , دنیای اس ام اس , عاشقانه,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

عشق


پیرزنی هنگام عبور از خیابان با ماشینی تصادف میکند
مردم اورا به بیمارستان میرسانند. پزشک پس از معاینه از او  میخواهد که خودش را برای گرفتن عکس از پایش آماده کند .
پیرزن میگوید شوهرم منتظر است و من باید بروم و بلافاصله برخواسته و لنگ لنگان به سمت در خروجی راه می افتد .
پزشک به اومیگوید: شما نگران نباشید ما به شوهرت اطلاع میدهیم .
اما پیرزن میگوید : متاسفانه شوهرم بیماری فراموشی دارد و متوجه حرفهای شما نمیشود او حتی من را هم نمی شناسد .
پزشک با تعجب میگوید : خوب  چرا برای دیدن او عجله دارید درحالیکه او شما را نمی شناسد ؟
پیرزن میگوید: من که اورا می شناسم !!




پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی. 




روزی در حالی كه آفتاب جهان افروز داشت غروب می­كرد شخصی  برای آنكه نمازش قضا نگردد در حال نماز خواندن در بین راه بود مجنون مشهور قصه­ها بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم.




آورده اند كه چون حضرت سلیمان(ع) تخت خود را به وادی نمل برد، از موری نصیحت خواست كه در دنیا به آن عمل آورد.
مور عرض كرد: ای پیغمبر خدا! در این دنیا این تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسیده؟
 فرمود از پدرم.
مور عرض كرد: همین نصیحت توست. بدانكه از تو هم به دیگری رسد و با تو نخواهد ماند



مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر كشاورزی بود.
كشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می كنم اگر توانستی دم یكی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول كرد.

در طویله اولی كه بزرگترین بود باز شد. باور كردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی كه در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می كوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله كه كوچك تر بود باز شد. گاوی كوچك تر از قبلی كه با سرعت حركت كرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش كنم چون گاو بعدی كوچك تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همان طور كه فكر می كرد ضعیف ترین و كوچك ترین گاوی بود كه در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!
نتیجه :

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممكن است كه دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی كن كه همیشه اولین شانس را بربایی.




 


مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد.

در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و گفت:

" یك فنجان قهوه برای من بیاورید."
صدایی از آن طرف پاسخ داد:

" شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صدای آن طرف گفت:

"من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:

" و تو میدانی با كی حرف میزنی بی چاره."
مدیر اجرایی گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.






در تاریخ آمده است در سال 1264 هجری قمری، یعنی درست در حدود 166 سال پیش نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌كوبی می‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبی به امیر كبیر خبر رسید كه مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واكسن بزنند! به‌ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه كرده­اند كه واكسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. شاید او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می‌كوبند.

اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله كوبیده‌اند.

در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه‌هایتان آبله‌كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حالا، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده‌اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌كنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند ...






همین چند هفته پیش بود كه یك ایرانی داخل بانك در منهتن نیویورك شد و یك بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش كارشناس بانك رفت و گفت كه برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یك وام فوری بمبلغ 5000 دلار دارد. كارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد كرد و گفت كه برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را كرد توی جیبش و كلید ماشین فراری جدیدش راكه دقیقا جلوی در بانك پارك كرده بود را به كارشناس داد و رییس بانك هم پس از تطابق مشخصات مالك خودرو بالاخره با وام آقا موافقت كرد آن هم فقط برای دو هفته، كارمند بانك هم سریع كلید ماشین گران قیمت را گرفت وماشین به پاركینگ بانك در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور كه قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار كارمزد وام راپرداخت كرد. كارشناس رو به مرد كرد و از قول رییس بانك گفت:

از این كه بانك ما رو انتخاب كردید متشكریم و گفت ما چك كردیم ومعلوم شد كه شما یك مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یك سوال برام باقی مانده كه با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین كه 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

 

ایرونی یه نگاهی به كارشناس بی چاره كرد و گفت:
تو فقط به من بگو كجای نیویورك میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارك كنم.؟!




مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یك تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیك بپردازد.
هنگامی كه سرگرم این كار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ كه در كنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود كه چه كار كند.
تصمیم گرفت كه ماشینش را همان جا رها كند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یكی از دیوانه ها كه از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر كدام یك مهره بازكن و این لاستیك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نكرد ولی بعد كه با خودش فكر كرد دید راست می گوید و بهتر است همین كار را بكند.
پس به راهنمایی او عمل كرد و لاستیك زاپاس را بست.
هنگامی كه خواست حركت كند رو به آن دیوانه كرد و گفت:

خیلی فكر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق كه نیستم! 






شبی از شبها راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، تا رئیسشان  اموال آنها را قسمت کند، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس هم شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت، الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه جور تقسیمی بود ؟؟؟ رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده، به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس دیگرحق اعتراض ندارید.





جنگ سختی شروع شده بود. صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل. ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسبها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند. در آن میان امام علی (ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید. ناگهان دشمنی فریاد زد: ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه­ایی در پشت سرش دید.علی (ع) بود که به او لبخند می­زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی (ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی (ع) انداخت. پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان آوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شده و سپس به سپاه امام علی پیوست.

 از کتاب داستانهای «چه شمشیر زیبایی» نوشته: مجید ملا محمدی

سخاوت و بخشندگى على (ع)

او بخشنده‏تر از ابرهاى پرباران بهارى بود و در این میدان نیز هماوردى براى او نمى‏توان سراغ كرد. شعبى در این باره نقل کرده است: على (ع) بخشنده‏ترین مردمان بود. معاویه سرسخت‏ترین دشمن آن حضرت، نیز گفته بود: اگر على انبارى پر از زر و اتاقى انباشته از كاه مى‏داشت، پیش از آنكه كاه را ببخشد، زر را مى‏بخشید. بیت المال را مى‏رفت، در آن نماز مى‏گزارد و مى‏گفت: اى زرد و اى سپید (طلا و نقره)! غیر از مرا بفریبید.

با آنكه بر همه امپراطورى اسلامى، به جز شام، فرمانروایى داشت، از خود میراثى بر جاى نگذاشت. و جز او، كس دیگرى به مضمون آیه 12 سوره مجادله نجوا عمل نكرد. ازدسترنج‏ خود هزار بنده را آزاد كرد و هرگز به نیازمندى پاسخ رد نگفت.

از کتاب سیره معصومان ج.30، نویسنده: سید محسن امین، مترجم حجتی کرمانی




دخترک گر یان به خانه آمد. رو به مادر بزرگ کرد و گفت: دیگر عاشق نمی­شوم این دنیا ارزش عاشقی ندارد. عشق تنها توی کتابها و افسانه­هاست و …. مادر بزرگ مهربان تنها نگاهی به نوه عزیزش کرد و نوه زیبایش که همان چشمهای ز یبا را داشت به او خیره شد. سرانجام پرسید مامان بزر گ به چه نگاه میکنید؟ هنوز هم معتقد به عشق و عاشقی هستید؟ باور کن نسل مردائی مثل خدا بیامرز بابا بزر گ از بین رفته، باور کن هیچ کس حافظ نمیخو اند کسی به دنبال عطار نیست. پیرزن مهربان باز به او لبخند زد. لبخند مادر بزرگ نوه زیبا را تحت تاثیر قرار داد و کمی آرامتر پرسید مامان بزر گ اشتباه میکنم؟ مادر بزرگ گفت میخو اهی یک قصه بر ایت تعریف کنم؟ دخترک که از بچگی عاشق قصه های مادر بزرگ بود سرش را تکان داد تا شاید اندکی غصه هایش را از یاد ببرد و مادر بزرگ این گونه داستان خو د را آغاز کرد.
” یکی بو د، یکی نبو د، غیر از خدا هیچ کس نبود. بالای کو هی یک عقاب روی تخمهای خو د نشسته بود منتظر بود که توی یکی از روزها تخمها بشکند و جوجه عقابها سر از تخم بیرون آورند اما توی یکی از روزها که عقاب روی تخمها نبود زلزله­ای آمد و یکی از تخمها از لانه قل خورد و رفت پایین و آنقدر پایین رفت تا به وسط مزرعه­ای که پایین کوه بود ایستاد. پسر ک شیطان مزرعه دار تخم را برداشت و قاطی تخم های بلدرچین کنار برکه که او هم منتظر جوجه هایش بود کرد. چند روزی گذشت و همه جوجه بلدرچینها سر از تخم درآوردند بچه عقاب هم به همراه جوجه های بلدرچین پای به این دنیا گذاشت بچه عقاب با دیگران فرق داشت و لی کسی به این مسئله توجه نمیکرد یک چند سالی گذشت و بچه عقاب سر به آسمان کرد و عقابها را بالای سرش دید به بلدرچینهای دیگر گفت چه خو ب می شد من هم یک عقاب بودم و می توانستم تا آن بالاها پرواز کنم بقیه بلدرچینها به او خندیدند و حسابی او را مسخره کردند پس گفتند تو فقط یک بلدرچینی نمی تو انی هیچوقت یک عقاب بشوی و  عقاب بلدرچین نما! هم باور کرد و همیشه چو ن یک بلدرچین زندگی کرد و آخر هم مثل یک بلدرچین مرد چو ن هیچوقت باور نکرد میتونه عقاب باشد مادر بزر گ ساکت شد و نوه باهوش از او پر سید همین مادر بزرگ؟ خوب معنی این داستان چی بود؟ مادر بزرگ صبور که به نظر می آمد مدتها بود منتظر این سو ال از سوی نوه­اش بود جواب داد خوب تو هم این طور اگر باور کنی دوران عشق تمام شده اگر عشق فقط توی افسانه ها است و هیچ مردی ارزش عشق ورزیدن ندارد، حافظ و سعدی عطارو.. یک مشت کاغذ پاره قدیمی است همیشه یک دختر نا امید و بی عشق خواهی ماند و هیچ و قت عشق در خانه ترا نخواهد زد پس هر وقت خو استی هر چی بشو ی کافی است فقط آن را باور کنی دخترک مبهو ت شد و ناگهان لبخند زیبائی زد مادر بزر گ را بغل کرد و بوسید دیوان حافظ را از کتابخانه برداشت و متوجه چشمهای نمناک مادر بزرگ مهربونش نشد که به عکس پدربزرگ چه عاشقانه و پر حسرت نگاه می کند




شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون...درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند


تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.... اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم:

"هوا بیرون خیلی بده..."
که همسر عزیزم جواب داد:

" آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!!
من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری





عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


یلدا نام‌ فرشته‌ای‌ است، بالا بلند. با تن‌پوشی‌ از شب‌ و دامنی‌ از ستاره. یلدا نرم‌نرمک‌ با مهر آمده‌ بود. با اولین‌ شب‌ زمستان آمده و هر شب‌ ردای‌ سیاهش‌ را قدری‌ بیشتر بر سر آسمان‌ می‌کشد تا آدم‌ها زیر گنبد کبود آرام‌تر بخوابند. یلدا هر شب‌ بر بام‌ آسمان‌ و در حیاط‌ خلوت‌ خدا راه‌ می‌رفت‌ و لابه‌لای‌ خواب‌های‌ زمین‌ لالایی‌اش‌ را زمزمه‌ می‌کرد. گیسوانش‌ در باد می‌وزید و شب‌ به‌ بوی‌ او آغشته‌ می‌شد.
یلدا شبی‌ از خدا پاره‌ای‌ آتش‌ قرض‌ گرفت. آتش‌ که‌ می‌دانی، همان‌ عشق‌ است. یلدا آتش‌ را در دلش‌ پنهان‌ کرد تا شیطان‌ آن‌ را ندزدد. آتش‌ در وجود یلدا بارور شد.
فرشته‌ها به‌ هم‌ گفتند: «یلدا آبستن‌ است. آبستن‌ خورشید. و هر شب‌ قطره‌قطره‌ خونش‌ را به‌ خورشید می‌بخشد و شبی‌ که‌ آخرین‌ قطره‌ را ببخشد، دیگر زنده‌ نخواهد ماند.»
فرشته‌ها گفتند: فردا که‌ خورشید به‌ دنیا بیاید، یلدا خواهد مُرد.
یلدا همیشه‌ همین‌ کار را می‌کند؛ می‌میرد و به‌ دنیا می‌آورد. یلدا آفرینش‌ را تکرار می‌کند.
راستی، فردا که‌ خورشید را دیدی، به‌ یاد بیاور که‌ او دختر یلداست‌ و یلدا نام‌ همان‌ فرشته‌ای‌ است‌ که‌ روزی‌ از خدا پاره‌ای‌ آتش‌ قرض‌ گرفت.

 

گرد آورنده :فاطمه اسلام نیا




تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:داستانی یلدا,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

 

متولدین فروردین ماه :
به سوی من بیا
تاتو را حس كنم
و دنیا خواهد دید
داستان عشقی سوزان را
كه شعله اش در قلب من خواهى بود
به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیه ها و پرنسس ها سر میكند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.
متولدین اردیبهشت ماه :
عشق را در چشمان منبنگر
چهره ی بر افروخته ام را ببین و عشق را حس كن
به صدای نفس های من گوش كن
و بشنو ترانه ی عشق را
عاشقی بی قرار است و كمرو ولی پرشهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.

متولدین خرداد ماه :
با من به رویا بیا به رویای عشق
بیا تا بر فراز بلندترین كوه گام نهیم
بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا كنیم
بیا تا به دورترین ستاره ها پر كشیم
بر عشق ما هیچ چیز ناممكن نیست
بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر ز رویاهای عاشقانهاست.

متولدین تیر ماه :

بهشت هیچ است
دربرابر گام برداشتن در كنار تو
در شبی زیبا
زیر نور ماه
دلی نازك و پرز محبت دارد و از دل سوختن می هراسد.

متولدین مرداد ماه :

گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمیخوانند
آن گاه كه چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم
عاشق پیشه است وبی عشق زندگی نمی كند.
متولدین شهریور ماه :
شاید به نظر برسد كه عاشق نیستم
شاید به نظر برسد كه نمی توانم عاشق باشم
شاید به نظر برسى كه حتی نمی خواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
كه تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت
عشق او شعله ای كوچك ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.
متولدین مهر ماه :
با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای كه خواهیم داشت
با فداكاری هایم درراه عشق به تو
خواهی دید كه چگونه دوستت دارم
در امور عشقی ورزیده است وزندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است .. . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیزبه اثبات می رساند.
متولدین آبان ماه :
در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم
كه به سوی من می آیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه كه تو رادر كنار خود حس كنم
دوستت دارم
هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است ودر عشق صادق است.
متولدین آذر ماه :

نجوایی از سوی تو
نگاهی كوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم
خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.
متولدین دی ماه :

روزها ماه ها و سال هامی گذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
كه بیش از پیش عاشق گشته ام
شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.
متولدین بهمن ماه :

می خواهم آزاد زندگی كنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است كه همواره روبه آن خواهم داشت
عشق خود را دیر ابراز می كنى و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در می آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدین اسفند ماه :

من آنی نیستم
كه بی عشق زندگی را سر كنم
آن گاه كه در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو می بینم

در عشق بی نظیر است.جذاب و پرنشاط است.احساساتی و رویایی است



ارسال شده در: داستان کوتاه ،
سالها قبل در هند یك استاد مذهبی در مقابل جمعیتی مشغول سخنرانی بود. استاد به هنگام سخن گفتن گیرا و هیپنوتیزم كننده سخنرانی میكرد و مردم محو او شده بودند.
وقتی سخنرانی استاد به پایان رسید از حضار پرسید : آیا كسی پرسشی دارد؟
سكوت بر همه حضار حاكم بود ، چرا كه همه آنچه را كه شنیده بودند به نظر درك كرده بودند...
تا اینكه مردی از میان جمعیت برخاست و در حالیكه لبخندی بر لبانش بود سوال كرد : خوب استاد حال كه شما همه چیز را میدانید، معنی زندگی چیست؟
مرد سعی داشت با نوعی تحقیر استاد را برآشفته نماید. استاد جواب داد: من جواب تو را خواهم داد . اما اول اجازه بده سوالی از تو بپرسم!
حالا همه نگاهها به مرد بود و این نگاهها او را آزار میداد.
استاد پرسید آیا : تو هیچ عاشق شده ای ؟ یك عشق واقعی و صادقانه؟
مرد كه حالا كمی برآشفته شده بود جواب داد: نه ، هیچ وقت عاشق نشده ام.
استاد گفت : شخصی كه چنین سوالی در مورد معنای زندگی از من می پرسد در واقع چیزی در مورد خودش به من می گوید. او در عشق شكست خورده یا هرگز عاشق نشده است و عشق را تجربه نكرده.چرا كه اگر شخصی معنای عشق را بداند ، هیچ وقت نمی تواند چنین پرسشی درباره معنای زندگی بپرسد، چرا كه او پیش از این معنای زندگی را درك كرده است.


ارسال شده در: داستان کوتاه ،
یک طلبه هندی به استاد خود گفت من خیلی از مرگ میترسم. این ترس از کودکی با من بوده آیا می دانید به من بگویید چرا کسی مثل من که دارد به خوبی زندگی می کند روزی باید بمیرد؟
استاد فکری کرد و گفت : چه کسی به تو گفته است که داری زندگی میکنی؟
شاگرد گفت من منظور شما را نمی فهمم؟
استاد گفت : آیا این مطلبی نیست که پدر و مادرت از زمان کودکی به تو تلقین کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتی؟ تاسف میخورم که چرا کسی تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگی کردن نیست.
شاگرد پرسید : من از کجا باید بدانم که دارم زندگی می کنم؟
استاد جواب داد : زندگی مثل چشمه ای است که باید از درون تو بجوشد تو مسئولی که عمیقترین زوایای وجودت را بکاوی و این چشمه را بجوشانی و آن را از روی کرامت در زندگی دیگران جاری کنی در این صورت می توانی لبخندی بر لب های دیگران بنشانی . سبزینگی و بالندگی آنها را ببینی و احساس کنی که در خوشبختی آنها سهیم هستی .
شاگرد پرسید : اما خود مرا چه کسی خوشبخت خواهد کرد ؟ این طور که شما می گوید من وقتی احساس خوشبختی خواهم کرد که بتوانم در خوشبختی دیگران سهیم باشم . استاد تبسمی کرد و گفت : چشمه ها تا وقتی که می جوشند هرگز احساس تشنگی نمی کنند و آبی از کسی نمی خواهند بدان که تا وقتی که تشنه ای هنوز چشمه وجودت را نیافته ای و جاری نکرده ای همین درس برای امروز کافی است.

ارسال شده در: داستان کوتاه ،
دو راهب ذن که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.

راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر جوان یک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین بایست من 3 گاو نر را یک به یک آزاد می کنم اگر توانستی دم هر کدام از این 3 گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد درب باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون دوید فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گزینه بهتری باشد پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردنی نبود در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود با سم به زمین میکوبید خرخر میکرد و کف از دهانش جاری بود. جوان با خود گفت گاو بعدی هر چیزی باشد از این بهتر است پس به سمت حصار دوید و اجازه داد تا این گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتی خارج شود.
برای بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که توی عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گردن او پرید دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

مهم نیست
خانه ات کجاست
برای یافتنت کافیست
چشمهایم را ببندم
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می خواهد
به درگاه خانه ات باشد
عشق پیچکی ست که دیوار نمی شناسد
"گروس عبدالملکیان"

ارسال شده در: شعر کوتاه ،
من به بی سامانی،
باد را می مانم.
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
سنگ طفلی ، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت.
باد با من می گفت:"چه تهیدستی، مرد!"
ابر باور می کرد.

" مرحوم حمید مصدق "

ارسال شده در: شعر کوتاه ،
حوا گناه کرد و عشق آفریده شد
جریان آن گناه به عالم کشیده شد

آدم برای پاکی و شیطان به جای نفس
حــوّا بـه نام وسوسـه هـا آفــریده شــد

مــن با گـنـاه خـوردن یـک سـیب زنـده ام
سیبی که از حوالی یک خواب چیده شد

من خواب چـشمهای شما را ندیده ام
امّا دوباره درتن و جانم دمیــده شد ...

حسّی که عشقبازی تو باورم شود
آهـی که از تـغـزّل نامت شنیده شد

عصیانگرم!چو ریشه به خاکت دویـده ام
هنگامه ای که پرده به نامش دریده شد

خاکی محقّرم که به عشقت هبوط کرد
اشــکی مکررم که به پایـت چکیـده شد

حـوّای بـی گـنـاه غـزلهـای سـرخ و نـاب
این بار در حوالی من با تو دیده شد ...

افتــاد از نگاه شما( آدم)نجیب!
            ........
آدم گناه کرد و غزل آفریده شد.



دیدگاه ها : 0 نظرات
آخرین ویرایش: - -

 

زندگی در گذر حادثه هاست ، گاه تلخ است و گهی شیرین است

 

دل ما در پس این تلخی و شیرینی هاست ، صاف و صادق بماند زیباست . . .

 

1- جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یك بار هم یك ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!»، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.

 

2- مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت، كودك باز هم گریه كرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد، كودك خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»

 

3- از صبح تا شب سیب می خورد،هر سیب كه تمام میشد سریع به سراغ سیب دیگری می رفت،تنها امیدش پیدا كردن یك كرم سیب دیگر بود ... اما ناگذیر با یك كرم دندان ازدواج كرد!

 

4- هر چقدر به دوستانش گفت این كشتی من سی- 130 و توپولف نیست، فایده نداشت، دیگر دوستانش سوار كشتی اش نمی شدند ... و به همین دلیل بود كه كارتون یوگی و دوستان یك دفعه و ناگهانی تمام شد.

 

5- دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یكی یكی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید كه دیگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»

 

6- پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»

 

7- تخته پاك كن گفت:« الآن تو را پاك می كنم.»، اما تنها كاری كه كرد این بود كه همان چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.

 

8- دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!

 

9- مگس كش سوسك رو كشت، اما هیچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختیاراتش محاكمه نكرد.

 

10- تمام پل های پشت سر رو خراب كرده بود، عادتش بود كه از هر پلی كه رد میشه اونو خراب كنه و برای برگشتن از هواپیما استفاده كنه!



 


زمانی که در کلاس هفتم درس می خواندم ، به عنوان کمک پرستار در بیمارستان محلی شهرمان کار می کردم. در مدت تابستان موفق شده بودم تا هفته ای 30 تا 40 ساعت در آنجا کار کنم.
بیشترین زمانی که در آنجا سپری می کردم در کنار آقای گلیسپای به سر می بردم . هیچ کس برای عیادت نزد او نمی آمد و به نظر نمی رسید کسی به وضعیت او توجهی داشته باشد.
خیلی از روز ها در کنار او به سر می بردم ، دستش را می گرفتم و با او حرف می زدم و به هر راهی که ممکن بود به او کمک می کردم . با آنکه تنها واکنش او فشاری بود که گهگاه به دستم وارد می ساخت ، برای من دوست نزدیکی به حساب می آمد ، ولی آقای گلیسپای در حالت بی هوشی به سر می برد.
یک هفته با پدر و مادرم به تعطیلات رفتم. هنگامی که برگشتم ، متوجه شدم آقای گلیسپای رفته است . جرأت نمی کردم از پرستار ها بپرسم او کجاست ، زیرا می ترسیدم به من بگویند او فوت کرده است . بنابراین در حالی که بسیاری از پرسش هایم بدون پاسخ مانده بود در تمام طول هشت سال تحصیلی هم به کار داوطلبانه ام ادامه دادم .
چندین سال بعد ، زمانی که در دبیرستان تحصیل کردم ، روزی در پمپ بنزینی بودم که متوجه چهره ای آشنا شدم . هنگامی که او را شناختم ، اشک در چشمانم حلقه زد. به خود جرأت دادم و از او پرسیدم که آیا نامش آقای گلیسپای است و آیا 5 سال پیش در بیماستان در حالت بیهوشی بوده است؟ او که چهره اش حالت نا مطمئنی داشت ، پاسخ مثبت داد . برایش شرح دادم که چگونه او را شناختم و چه ساعت هایی را در کنارش و با صحبت کردن با او در بیمارستان به سر برده بودم . اشک در چشمانش حلقه زد و با محبتی در آغوشم گرفت که برایم سابقه نداشت.
او برایم تعریف که چگونه در حالت بیهوشی دراز کشیده بود ، ولی صدایم را می شنید. و در همه ی آن مدت می فهمید که دستش را در میان دستانم گرفته ام . تصور می کرد موجودی که در کنارش نشسته ،نه انسان ، بلکه فرشته است . آقای گلیسپای اعتقاد قوی داشت که صدا و تماس دست من ، او را زنده نگه داشته بود.
پس از آن داستان زندگی اش و از آنچه به حالت بیهوشی او منجر شده بود ، برایم تعریف کرد . هر دوی ما مدتی گریستیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم . بعد با هم خاحافظی کردیم و هر یک به راه خود رفتیم.
با این که پس از آن دیگر اورا ندیدم ، خاطره اش هر روز قلبم را پر نشاط می کند . می دانم که میان زنده ماندن یا مرگش تفاوتی به وجود آورده بودم . مهمتر این که ، او تفاوت عظیمی در زندگی من ایجاد کرد . من هرگز نه او را و نه آنچه را برایم انجام داد از یاد نخواهم برد . او مرا به فرشته ای تبدیل کرد.
«آنجلا استارجیل»


 

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 10صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد

.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ، چند دقیقه قبل از ساعت 10در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که « جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

 

زن جوانی بسته‌ای كلوچه و كتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه كند تا نوبت پروازش برسد .

در كنار او مردی نیز نشسته بود كه مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین كلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یك كلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فكر كرد: عجب رویی داره!

هر بار كه او كلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می كرد، اما از خود واكنشی نشان نداد.

وقتی كه فقط یك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: “حالا این مردك چه خواهد كرد؟”

مرد آخرین كلوچه را نصف كرد و نصف آن را برای او گذاشت!

زن دیگر نتوانست تحمل کند، كیف و كتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.

وقتی كه در صندلی هواپیما قرار گرفت، در كیفش را باز كرد تا عینكش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته كلوچه‌اش، دست نخورده مانده .

تازه یادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كیفش درنیاورده بود.

مرد بدون اینكه خشمگین یا عصبانی شود بسته كلوچه‌اش را با او تقسیم كرده بود!


 

روزی که ” پدر صمعان کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام  شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده بود و  ناله میكرد و كمك میخواست

پدر صمعان در دلش گفت :

” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسی زخمی اش كرده  می ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند”

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف كرد:

 ” تركم نكن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ،  من هم نه دزدم و نه دیوانه

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

 کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

 خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.

شیطان گفت : ” بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .

شیطان گفت :

 تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”

پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!

 

“خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران”



 

کوزه گری هر روز صبح از رودخانه با کوزه هایش برای روستا آب می آورد

وقتی کوزه گر به روستا برمی گشت، دو کوزه همراهش بود که یکی از کوزه ها ترکی کوچک داشت و مقداری از آب آن خارج می شد .

کوزه سالم به خود افتخار می کرد چون آب را کامل می رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نیمی از کارش را درست انجام می داد.

کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست این وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمی اندازی ؟من با این ترک بدرد نمی خورم »؟

کوزه گر گفت : امروز وقتی داریم به روستا بر می گردیم ، در مسیر برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن .

کوزه آنها را دید واز قشنگی آنها تعریف کرد وگفت حالا منظورت چیست؟

کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به این گل ها آب می دهی . ایرادی که فکر می کنی داری ، روستای ما را تغییر داده و آن را زیباتر کرده است .

کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام این مدت که احساس بیهودگی می کردم ، نقص من کار مهم تری انجام می داد !


انیشتن برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش كمك می گرفت. راننده وی علاوه بر رانندگی همیشه هم در طول سخنرانی های انیشتن حضور داشت
یك روز انیشتن در حالی كه در راه دانشگاه بود و احساس خستگی میکرد
راننده اش پیشنهاد داد كه آنها جایشان را عوض كنند و او جای انیشتن سخنرانی كند،سپس انیشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند!
انیشتن تنها در یك دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهها ی دیگر او را نمی شناختند
او قبول كرد، اماكمی تردید داشت در مورد اینكه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد
به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، و تصور انیشتن درست از آب در آمد.دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند.
در این حین راننده باهوش گفت “سوالات بقدری ساده هستند كه حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید”سپس انیشتن از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،به حدی كه باعث شگفتی حضار شد

 




تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن معبد شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"


پروردگارا، مهربانا ...

مرا در آغوش امن خود بگیر و با من حرف بزن
مرا سرشار از آرامش خود کن

مرا در نور خود شستشو بده
بیهودگی سایه ها، نارضایتی ها، آرزوها، آزردگی ها، افکار نابجا
و هر آنچه را تصور میکنم خودم ساخته ام
و مرا از تو جدا کرده است به من نشان بده


من به آن محتاجم
تا خود را آنگونه ببینم که تو مرا میبینی
تا خود را آنطور بشناسم که تو برای همیشه مرا آنگونه شناخته ای
تا خود را آنجا پیدا کنم که تو آنجا باشی و من
در عشق تو، در آغوش تو، در خانه ی امن تو
و هر زمان کنار تو احساس امنیت کنم

 


آری...
مرا دگر تابی نیست، قراری نیست

دوباره دلتنگم...
حتی بیشتر از گذشته ها
ولی این بار، دگر دلی برای شکسته شدن نمانده
و غروری برای به باد دادن نیز،

مرا به سرای آرامش نپذیرفت.
دیری نپایید که مرا از آن پیله کوچک شادمانی ام بیرون راند.

دوباره در طوفان سرگردانم، دیگر پناهی نیست



 



و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...  و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد و این, رنج است...     

                                                                                                                           دکتر علی شریعتی

 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'


هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند  با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم  بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهردوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود


 


من تو را دوست خواهم داشت ان چنان که خود را ...حتی اگر

تمام عشاق را دیوانه بخوانی و عشق را قصه ای بی انجام... من

 

 تو را

 
 

دوست خواهم داشت

                                                              بیشتر از انچه خود را


یه یاد شریعتی...

 

                                                             زندگی را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوست نمیداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند

و این رنج است

زندگی یعنی این....

                                        

                                                                      دکتر  علی شریعتی


هیچکس با من نیست

که صمیمیت دستانم را دریابد

و مرا درک کند
هیچکس با من نیست

که دم پنجره تنهایی بنشیند

 

 

 

و تماشاگر غم بارش باران باشد

و من همان مرغک غمگینم در کنج قفس
که تمام سخنش تنهائی است
من چنان شاپرک محزونم
که با اندازه تنهائی خود غمگینست

بالهایم زخمی است
اه ای دست نوازشگر باد

تو در اغوشم گیر
تشنه ی پروازم

پر کشیدن به سر کاج بلند
و کجاهای پر از سبزه و گل

اه..

 

گفتمش: دل می خری؟

 

               پرسید: چند؟

 

              گفتمش: دل مال تو، تنها بخند!

 

                                                  خنده كرد و دل ز دستانم ربود

 

                                                     تا به خود باز آمدم او رفته بود

 

                                                       دل ز دستش روی خاك افتاده بود

 

                                                         جای پایش روی دل جا مانده بود...



یكی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاكسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
كه بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
كه می خندم به آن فرزانگی ها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ كه فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاكسترم كن

 


برتولد برشت می گویید:

اول به سراغ یهودی ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراض نکردم.

پس از آن به لهستانی ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم

آنگاه به لیبرال ها فشار آوردند.

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت کمونیستها رسید

کمونیست نبودم بنابراین اعتراض نکردم

سرانجام به سراغ من آمدند هرچه فریاد کردم کسی نمانده بود که اعتراض کند.


http://afsoonedonya.persiangig.com/image/gonjeshk.jpg

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند

 و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش

 را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

 گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.


گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان

 را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را

 گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

 باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام

برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...


های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 


http://alightnights.persiangig.com/image/Abr.jpg

اگر تو نباشی چه کسی می تواند حرف های مرا

بشنود و دم نزند، بشنود از

کار های اشتباهم و هیچ نگوید

بشنود و باز هم مرا که لایق

تنبیه هستم، تشویق کند، بشنود

و باز هم لطف کند به من، بشنود

و باز هم لبخندش را به من هدیه کند،

تو بگو؛ معبود من!

جز تو کیست آن کس؟

 

ارسال شده در: شعر کوتاه ،

http://ahadpop.googlepages.com/gayeg.jpg

قایقی خواهم ساخت

      خواهم انداخت به آب

              دور خواهم شد از این خاك غریب

                 كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه ی عشق

                                                           قهرمانان را بیدار كند...


ارسال شده در: داستان کوتاه ،


    بسیاری از آدم بزرگ ها و بچه كوچك ها یا كتاب شازده كوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری را خوانده یا كارتون آن را دیده اند. اگر این كتاب و كارتونش را یك بار بخوانیم و ببینیم كافی نیست؛ بلكه آن را باید بارها خواند و بارها دید. بیخود نیست كه شازده كوچولو كتاب بالینی ادیب بزرگ و كتابدوستی شهیر و مترجمی توانا چون سعید نفیسی بوده است. «شازده كوچولو... تاكنون به بیش از صد زبان و در بعضی از زبان ها چندین بار ترجمه شده و پس از انجیل پر خواننده ترین كتاب در سراسر جهان بوده است ... شازده كوچولو محبوب ترین كتاب مردم در قرن بیستم بوده و از این رو «كتاب قرن» [بیستم] نام گرفته است.» (از پشت جلد شازده كوچولو، ترجمه ابوالحسن نجفی)
   

 
 
    - كمتر آدم بزرگی این را به یاد می آورد كه اول بچه بوده.
    - كسی كه راهش را بگیرد و برود زیاد دور نمی رود.
    - آدم بزرگ ها عدد و رقم دوست دارند. آدم بزرگ ها این جورند دیگر.
    - بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها خیلی گذشت داشته باشند.
    - ولی ما {بچه كوچك ها }كه معنی زندگی را می فهمیم البته به شماره ها می خندیم.
    - همه مردم از نعمت دوست برخوردار نبوده اند.
    - چه رازآمیز است عالم اشك.
    - حق این است كه كردار بسنجیم نه گفتار را.
    - حق این است كه پشت نیرنگ های كوچك آدم ها پی به محبتشان ببریم.
    - دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می دانند.
    - باید از هر كس كاری را خواست كه از او برمی آید.
    - قدرت بیش از هر چیز متكی به عقل است.
    - محاكمه كردن خود بسیار مشكلتر از محاكمه كردن دیگری است. اگر بتوانی درباره خودت درست حكم كنی معلوم می شود كه حكیم { = دانای } واقعی هستی.
    - این آدم بزرگ ها واقعاً كه چقدر عجیب و غریب و غیر عادی اند.
    - در نظر خود پسندان، دیگر مردم همه از ارادتمندان ایشان اند.
    - خود پسندان فقط صدای تحسین را می شنوند.
    - آدم بزرگ ها جدی اند، حوصله حرف های یاوه را ندارند.
    - هر كس ممكن است كه در عین حال هم وفادار به دستور و كار باشد و هم تنبل .
    - كسی كه به چیز دیگری غیر از وجود خودش مشغول است تنها كسی است كه مضحك نیست.
    - كسی كه می خواهد خوشمزگی كند گاهی مختصر دروغی هم می گوید.
    - آیا ستاره ها برای این روشنند كه هر كس بتواند روزی ستاره خودش را پیدا كند ؟
    - آدم پیش آدم ها هم احساس تنهایی می كند.
    - آدم ها ریشه ندارند و به دردسر می افتند. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف می برد.
    - ساكنان زمین از قوه تخیل محرومند. آنچه می شنوند تكرار می كنند.
    - اهلی كردن یعنی پیوند بستن. اگر تو مرا اهلی كنی هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه جهان خواهی شد و من برای تو یگانه جهان خواهم شد.
    - هیچ چیز كامل نیست.
    - اگر تو مرا اهلی كنی و با من پیوند ببندی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد كه انگار نور آفتاب بر آن تابیده است. صدای پای تو برایم مثل نغمه موسیقی خواهد بود. گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند. ولی تو موهای طلایی داری. پس وقتی اهلی ام كنی و با من پیوند ببندی معجزه می شود! گندم كه طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می كند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
    - فقط چیزهایی را كه اهلی كنی و با آنها پیوند ببندی می توانی بشناسی.
    - آدم بزرگ ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده می خرند. ولی چون كسی نیست كه دوست بفروشد آدم ها دیگر دوستی ندارند.
    - زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست.
    - در صورتی كه اهلی ام كنی و با من عهد و پیمان ببندی، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه بعد از ظهر حس می كنم كه خوشبختم . هر چه ساعت پیشتر می رود، خوشبختیم بیشتر می شود. در ساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم.
    - فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
    - آدم بزرگ ها این حقیقت را فراموش كرده اند كه همان مقدار وقتی كه برای گلت صرف كرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. انسان مسئول همیشگی آن گل می شود.
    - آدم هیچ وقت آن جایی كه هست راضی نیست.
    - چه خوب است كه آدم، حتی در دم مرگ، دوستی داشته باشد.
    - چیزی كه مایه زیبایی خانه و صحرا و ستاره است از چشم سر پنهان است.
    - چراغ را باید محافظت كرد: چه بسا اندك بادی آن را خاموش كند.
    - آدم ها آنچه را می جویند نمی یابند و با این همه آنچه به دنبالش می گردند بسا كه در یك گل یا در اندكی آب یافت شود.
    - چشم نابیناست. با دل باید جست و جو كرد.
    - اگر كسی به سؤالی جواب ندهد، ولی سرخ شود این خود به معنی جواب مثبت است.
    - آنچه مهم است با چشم دیده نمی شود.
    این تن آدم مثل یك پوسته كهنه دور انداختنی است. پوسته های كهنه دور افتاده كه غصه ندارند.
 

 

 




تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است.. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد.. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود..

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است  






قطاری كه به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به جهان كرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ كیست كه با ما سفر كند ؟ كیست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند .

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ٬ كسی كم می شد . قطار می گذشت و سبك می شد . زیرا سبكی قانون راه خداست .

قطاری كه به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت :‌اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .

مسافرانی كه پیاده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندكی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همین بود . آن كه مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .

و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری.


اینبار راوی سراینده ی مرثیه ای تلخ است.

تلخ و غمگین

همچون نابخشوده ی برباد رفته

هنوز غمگین و ساکت زیر نور همان مهتابی نشسته

همان نوری که از آن فرشته ی نجات متولد شد و میگفت که تو تنها نیستی

ولی اینبار دلش پر از غم است

خاطرات همچون یک تراژدی دردناک از جلوی چشمانش میگذرد

پسرک مجروحی چرا ؟

چه کسی به دست قدرتمندت تیر زده و اینچنین ساکت شده ای ؟

صدای بیجان است

زیر لب میگوید : پدر ...

من میخندم

نمیدانستم پدر او به دستش تیر میزند و اما متعجبم که پدر ؟؟؟!!!

میگوید:

پدر با تو بودم اما تو بی من بودی

این بود عاقبتم که پر از افسوس و آه و ناله است

به بغل می افتد و فریاد میکشد

آخ دستم...

نمیتوانم به او کمک کنم چون از پشت شیشه به او مینگرم

کنارش نبودم تا درکش کنم هیچوقت

فقط صدایی از او بود و تصویری مبهم

ناله هایش تمام شد

زخم بازویش را که خواهد بست

شاید مادر

دیدی فرشتگانش هم ترکش کردند

عاقبت تنها ماند



باران عشق باریدوانتظارصدای دلنشین تو به پایان رسید. با ریختن باران ،

تو مثل همیشه به حرف آمدی وگفتی این باران عشق است باران دل من،

بارانی است که هیچ وقت در زندگی من تمامی ندارد .باران  احساس است.

 همیشه در آرزوی باران که بهترین آرزوی توست به انتظار مینشینم!



راز شقایق..



شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد



آقای جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شركت جواب بدهد.
اقای مدیر شركت بجای اینكه مثل نكیر و منكر ، آقای جك را سین جین بكند ، یك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یك شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یكی از آنها پیره زن بیماری است كه اگر هر چه زودتر كمكی به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است كه حتی یك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است كه زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در كنار خود داشته باشید .
حال اگر اتوموبیل شما فقط یك جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان می كنید؟؟؟
پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟

جوابی كه آقای جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شركت درآید.

و اما پاسخ آقای جك:
آقای جك گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند .




دلبستگی ما چو از آغاز غلط بود
چون هر قدمی در ره ما باز غلط بود
دوری تو از من که غلط نیست درست ا ست
نزدیکی آن مجتمع ناز غلط بود
استادگی ما پی مقصود مقدس
جان دادن مجنون سرافراز غلط بود
آن عشوه غلط بود،آن ناز غلط بود
هر معنی آن چشمه غماز غلط بود






در اخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی كه توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به ارامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ كلامی.
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود می گفتم :ای كاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید كه
اسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن







از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.
می ای دنبالم؟

این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟

به خودش امد: اره . همین الان اومدم.

گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.






گاهی كه دلم...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد...
چشمهایم را فراموش می كنم...
اما دریغ كه گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند...
من از تراكم سیاه ابرها می ترسم و هیچ كس...
مهربانتر از گنجشكهای كوچك كوچه های كودكی ام نیست...
و كسی دلهره های بزرگ قلب كوچكم را نمی شناسد...
و یا كابوسهای شبانه ام را نمی داند...
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست...
از دل هر كوه كوره راهی می گذرد...
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد...
و شبی نیست كه طلوع سپیده ای در پایانش نباشد...
از چهار فصل دست كم یكی كه بهار است...من هنــوز تورا دارم....


ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس"

پرسید : پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دل تو"، با یه بغز غمگین بهش گفتم: "بخاطر هیچی"

ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :

 به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.

افسوس که شرط عشق و فراموش کرده بودم!...


پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات؟!..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد. درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...




دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا  آوردم.»



یه دختر كور توی این دنیای نامرد زندگی میكرد. این دختر یه دوست پسر داشت كه عاشقش بود.دختر همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یكی پیدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتی كه دختره بینا شد دید كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش من شرط عشق و به جا آوردم.



از وقتی یادمه بعد از جدایی هایم گریه کرده ام . ولی اگر دوباره عاشق شوم با تسلطی که بر عشق دارم بعد از جدایی  گریه نخواهم کرد .
افسوس که این تصمیم را بار ها گرفته ام اما ... ( گابریل گارسیا مارکز )




تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

 

نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .

 

خردمند خندید و از او دور شد . از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان ،دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .

 

داستانی زیبا و بسیار عاطفی

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

 

از برنارد شاو پرسیدند : از کی احساس کردی پیر شدی ؟ گفت : از وقتی به یک خانوم چشمک زدم بعد آن خانوم از من پرسید : آشغالی رفته تو چشمتون ؟

 

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی كند. توضیح اینكه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب كرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ كه در یک قسمت تاریک آنهم بدون كوچكترین حرکت، یك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یك موجود كوچك با عشقی بزرگ !

 

* رسم زندگی اینست یک روزکسی را دوست داری وروز بعد تنهایی به

 

همین سادگی! او رفته است و همه چیزتمام شده است مثل یک میهمانی که

 

به آخر میرسد وتو به حال خود رها می شوی   چرا غمگینی ؟ این رسم

 

زندگیست   پس تنها آواز بخوان .

                                            " " Robbi  Nevil

 

·       زمانی جوان بودم و یکی قلبم را شکست و مرا تنها گذاشت

 

 بزرگتر شدم وقلب کسی را شکستم    عشق گاهی نفرین است

 

و بدترین نفرین شکستن قلب عاشق .

                                                " " Dorothy  Parker




" دوستت دارم "  را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است .

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن !

                      که فشانی بر دوست ،

راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست !

 

 

در دل مردم عالم  _  به خدا  _

نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید .

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

" دوستم داری " را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو

 

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیك شد و اجناس او را بررسی كرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت كه قیمت همه آنها یكی است

او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یك قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی كه وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم .

قیمت گلدانی را كه ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است..

مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافرگفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کند

رام كنندگان حیوانات سیرك برای مطیع كردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می كنند.زمانی كه حیوان هنوز بچه است، یكی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می كند نمی تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك این عقیده كه تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فكرش شكل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،كافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها كردن خود تلاشی نخواهد كرد

پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شكننده ای بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگی قدرت تنه درخت را باور كرده ایم، به خود جرات تلاش كردن نمی دهیم،

غافل از اینكه برای به دست آوردن آزادی ، یك عمل جسورانه كافیست

شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم.میخواهم ثابت كنم كه او

فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند

دیگری گٿت:موافقم .اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم

وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید وآنها

را پایین ببرید

شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم.محال است كه اطاعت كنم

دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.

مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید
 که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل

مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از

كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد

. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.


بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار

داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن

سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می

تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.
  جای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوق....
را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .


فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها
واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان
می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند

 

 




تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:داستانهای آموزنده , عاطفی , فلسفی,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم
دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی
است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق
كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
-نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم.
حالا به من توجه كنید. شما دو ماه برای من كار كردید .
- دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا
یكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب
«كولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی… «یولیا
واسیلی‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد
ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد .
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. «كولیا» چهار روز مریض
بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا »
و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از
شام دور از بچه‌‌‌ها باشید .
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده.
تفریق كنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان… چهل ویك‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید.
شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت .
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع
نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم. موارد دیگر: بخاطر
بی‌‌‌‌مبالاتی شما «كولیا » از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر
كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های «وانیا » فرار
كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب
خوبی می‌‌‌گیرید .
پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم . …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
« یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم
-امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویك بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك
بیچاره !
-من فقط مقدار كمی گرفتم .
در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر .
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به
كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا،
سه‌‌‌تا… یكی
و یكی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشكّرم
جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض
اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها
چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟
-در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه
می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا
توی پاكت برای شما مرتب چیده شده .
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه
برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم.
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت
می‌‌شود زورگو
بود.
آنتوان چخوف

غروب یك روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركینگ دوید، ماشین را روشن كرد و به نزدیك ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر كوچكش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای كه داشته كلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان كلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعی كند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز كند.
زن سریع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: «ولی من كه بلد نیستم از این استفاده كنم.»
هوا داشت تاریك می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: «خدایا كمكم كن!»
در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای كهنه به سویش آمد. زن یك لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: «خدای بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت این مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیك شد و گفت: «خانم، مشكلی پیش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی كلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز كنم.»
مرد از او پرسید كه آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز كرد!
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: «خدایا متشكرم!»
سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شریفی هستید.»
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یك دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!»
خدا برای زن یك كمك فرستاده بود، آن هم یك حرفه ای! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فردای آن روز حتما به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شركت شد، فكرش را هم نمی كرد كه روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!
     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندك زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی كه این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و...
حال سخن درویشی كه به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

دهقان پیر، با ناله می گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!

ارباب پرخاش کرد که:
بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت:
چرا ارباب می بینم ...
اما ...
چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...

دو شكارچی با هم صحبت می كردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله كند، چه می كنی؟»
دومی: «با تفنگ شكارش می كنم.»
اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟»
دومی:« می روم بالای درخت.»
اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟»
دومی: «خب، پشت یك صخره پنهان می شوم.»
اولی: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومی:« توی گودالی دراز می كشم.»
اولی: «اگر گودال هم نبود؟»
در این موقع، شكارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش! بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟!

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!

 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


من در این بستر بی خوابی راز

نقش رویایی رخسار تو می جویم باز

با همه چشم ترا می جویم

با همه شوق ترا می خواهم

زیر لب باز ترا می خوانم

دایم آهسته به نام

ای مسیحا!

اینک!

مرده ای در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام ...



شاملو




 

با یك شكلات شروع شد . من یك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم یك شكلات گذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . دید كه مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستی كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر كجا كه دلت می خواهد یك تا بگذار . اصلأ یك تا بكش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمی كرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

×××

گفت : «بیا برای دوستی مان یك نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همدیگر را می بینیم یك شكلات مال تو و یكی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار یك شكلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یك شكلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می كردیم . یعنی كه دوستیم . دوست دوست . من تندی شكلاتم را باز می كردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مكیدم . می گفت :«شكمو ! تو دوست شكمویی هستی » و شكلاتش را می گذاشت توی یك صندوق كوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»

صندوقش پر از شكلات شده بود . هیچ كدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یك روز شكلات هایت را مورچه ها بخورند یا كرم ها ، آن وقت چه كار می كنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » می گفت «می خواهم تا موقعی كه دوست هستیم » و من شكلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی كه تا ندارد.»

×××

یك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی كند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شكلات بدهد . من یادم نرفت . یك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «این برای خوردن» یك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچكت» . یادش رفته بود كه صندوقی دارد برای شكلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شكلات هایم را خوردم . اما او هیچ كدامشان را نخورد . حالا با یك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟

 

 

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می كرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب كنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر كه آمد چیزی خواست. یكی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یكی جثه ای بزرگ خواست و آن یكی چشمانی تیز. یكی دریا را انتخاب كرد و یكی آسمان را.

در این میان كرمی كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها كمی از خودت‚ تنها كمی از خودت را به من بده.

و خدا كمی نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن كه نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی كه گاهی زیر برگی كوچك پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : كاش می دانستید كه این كرم كوچك ‚ بهترین را خواست. زیرا كه از خدا جز خدا نباید خواست.

××××

هزاران سال است كه او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسی نمی داند كه این همان چراغی است كه روزی خدا آن را به كرمی كوچك بخشیده است.

 

 

یکی از بینظیرترین عکسهای تاریخ! - http://www.funpatogh.com


زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان،
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست...

دلقک

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دكتر تعریف كرد، دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم

 

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود


دیدگاه ها : 1 نظرات
آخرین ویرایش: - -

دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟ مادر اندکی رفت به فکربا نگاهی پرمِهر گفت: دخترم عشق؛ فریاد شقایق هاست. عشق؛ بازگشت پرستوهاست. عشق؛ نوید تَداوم است. مادرم عشق؛ تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛ عروس حِجله تنهایی انسانهاست. عشق؛ سرخی گونه های آدمی رسوا است. دخترم تو چه می دانی عشق؛ لذت انسان بودن است. تو نمی دانی عشق؛ نغمه های قلب قناری ها است. راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت: دوستت دارم. بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد . یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق حقیر. یاد آن قلب بی مهر ووفا . گفت: دخترم عشق؛ سرابی در دل دریا هاست...

 

 

سکوتی بر طاقچه ی قلبم سایه افکنده
چه می گوید و از که می گوید
می گوید فریاد بکش و بگو
نه به خودش بلکه به دلش
که دوستت دارم حتی اگر بازم هم بگویی نه

دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماندکسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است که بیاید و به هر
رفتنی پایان دهد دلم برای کسی تنگ است که
آمد رفت ...... و پایان داد کسی .... کسی که من
همیشه دلم برایش تنگ می شود
....كسی كه دوستش دارم ....عاشقانــــــه
همیشـــــــه
تاابدتاخودخداونـــــد!...دلم برای تو تنگ
است

توی بارون راه نرفتی تا بفهمی من چی میگم
تو نیدیدی اون نگاهو تا بفهمی از كی میگم
چشمای اون زیر بارون سر پناه امن من بود
تكیه گاه دنج پلكاش جای خوب گم شدن بود
اگه اونو دیده بودی با من این شعرو میخوندی
توی شب داد میكشیدی نازنین چرا نموندی
حالا زیر چتر بارون بی تو خیس خیس خیسم
زیر رگبار گلایه دارم از تو مینویسم

تمام روزها،روی تنهایی ام راه می روم،به همه جا نگاه می كنم.خورشید از لای پنجره نمی تابد به اتاق.و پروانه پریدن را لای كتاب جا گذاشته است.ای كاش می توانستم آبی آسمان را بیاورم.ای كاش دوستم می داشتی

هنگامی كه چشمانت با آغاز من طلوع كرد را فراموش نمی كنم،چشمانی كه غروب با دیگری را نداشت.با من بمان تا در سراچه ذهنم برایت قصری بسازم ،قصری با گلهای شب بو و مریم،قصری كه هرروز صبح با ندای عشق عطر آگین شود،قصری كه با پاك ترین عشق ها هر روز غبار روبی می شود.با من بمان تا خاطرات را با عشق تجربه كنیم

عشق شكوفه هایی است كه در سپیده دم میشكفد.آوایی است كه در شبی مهتابی از گلوی فرشته ای بیرون می آید و چشمه ایی است كه برای نخستین بار از دل سنگی می جوشد.
عشق كلبه متروكی است در پناه چناری كهنسال كه بامدادی زیبا و شامگاهی غم انگیز دارد.
عشق چراغ امید همه ره گم كردگان سرگردان بیابان زندگی است
عشق گاهی فانوسی است در یك قصر و آفتابی است در یك كلبه
عشق نام فرشته مهربانی است كه من هرگز نخواهمش دید ، لیكن می دانم كه دست مرا از نخستین روز تولد در دست خویش گرفته و مرا در جاده های دور و دراز زندگی براه می برد.

 

کاش میشد روی زمین ما دوتا باشیم و بــــس
خسته ام از آدما زندونیم توی قفس
من میخوام کاری کنی که انتظار تموم بشه
بغض تنهایی من بی تو داره وا میشه
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...
حالا ابرا واسه من سیاهنو اشک میریزن
ازشون میخوام منو بیان ازینجا ببرن
رو زمین جایی نمونده بیا که با هم بپریم
غموغصه هامونو بیا ازینجا ببیرم
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...

 

دستهایم برایت شعر می نویسند
اما تو نخواهی خواند
آتش عشق در چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد
عشق من ...
مرا تنها مگذار
کنار این پرچین های کوتاه که یادآور لحظات و خنده های ما بود
یا کنار آن چنار بلند که عمری در بازیهایمان برآن چشم گذاشتیم
کنار آن دیوار کاه گلی که با گریه تو گریستم
تو از من پرسیدی چرا اشک می ریزم و من گفتم ...
یاد داری نگاه آخر را
چه آسوده می گذشتی و جا می گذاشتی
اکنون می گذارم و می گذرم
نه از تو ... نه از دنیای تو ...

آری از هستی و خاطراتت می گذرم


 
هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغییر است

زندگی گاهی سایه و گاهی آفتاب است
پس هر لحظه تا جایی كه میتوانی زندگی كن
چون لحظه ای كه وجود دارد شاید فردا نباشد
كسی كه تو را از صمیم قلب بخواهد
به سختی در دنیا پیدا میشود
پس چنین انسانی اگر جایی هست
فقط اوست كه از همه بهتر است
پس تو آن دست را بگیر
چون آن مهربان شاید فردا نباشد
پس هر لحظه تا میتوانی زندگی كن

چون لحظه ای كه وجود دارد شاید فردا نباشد

برای استفاده از سایه ی پلكهای تو

اگر كسی نزدیك تو آمد

اگر صد هزار بار هم مواظب قلب دیوانه ی خود باشی

باز هم قلب تو به تپش در خواهد آمد

ولی فكر كن این لحظه ای كه هست
داستان آن شاید فردا نباشد...

 

بگذار از قصه بیرون بیایم

بگذار از قصه بیرون بیایم .
دیگر توان چرخیدن ندارم .
دلم میخواهد قهر کنم . لب ورچینم .
جلوی اشکهایم را نگیرم
. دامن بلند و چین دارم را با دستهایم بگیرم و از سر این رودها بپرم و بگذرم و دور شوم .
بروم یک جایی که "مجنون" نباشد !
که این حکایت دایره وار تمام شود که دیگر نچرخم که دیگر...
آخر تو خدایی ... خدا... !!!
اشاره کنی اگر، مجنون باز می گردد و من دیگر نمی چرخم ... .
تو به من لبخند زدی و گفتی :
"لیلی بمان .قصه ی بی لیلی را کسی نمی خواند "...
من اما خسته شده بودم .
تنهاییم از خودم بزرگتر شده بود...
سالها بود چرخیده بودم!
سالها بود که لیلی بودم و مجنون کسی که می گفت من لیلی اش هستم ،
دلم میخواست او چرخیدنم را می دید ...
بی تابیم را و حرکتم را در مسیر دایره وار زمین در مسیر منحنی زمان .
"مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند
" . آخر تو خدایی ... خدا ... و تو اگر بخواهی ... "
و خدا گفت : چرخیدنت را من تماشا می کنم . لیلی بچرخ !"...
و حالا هزارها سال است که من که لیلی ام ، دارم می چرخم...
مثل گردش نقطه های نورانی در پهنه ی وسیع آسمان "
هزار نقطه ی دوار ..." تا آن روز که " دیگر نه نقطه باشد و نه لیلی "!
و خدا گفت : " لیلی بگرد . گردیدنت را من تماشا می کنم "
" لیلی ! بگرد .
تنها حکایت دایره باقی ست... "...







بعضیها هیچوقت نمیفهمند

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود ،ازش پرسید
چرا دوستم داری؟واسه چی عاشقمی؟
پسر:دلیلشو نمیدونم ....اماواقعا"‌دوست دارم
دختر:تو هیچ دلیلی نمیتونی بگی پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
پسر:من جدا"دلیلشو نمیدونم اما میتونم بهت ثابت كنم
دختر:ثابت كنی؟من میخوام دلیلتو بگی . دوست پسر یكی از دوستام میتونه علت عاشق بودنشو بگه اما تو میگی نمیدونی!!!!
پسر:باشه !!!میگم ،چون خوشگلی
صدات گرم وخواستنیه
همیشه بهم اهمیت میدی
دوست داشتنی هستی
باملاحظه هستی
بخاطر لبخندت
بخاطر همه حركاتت

دختر ازجوابهای اون خیلی راضی وقانع شد
متاسفانه چندروزبعد دختر تصادف وحشتناكی كرد و به كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم،گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی،میتونی؟نه
پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطراهمیت دادنها و مراقبت كردنهات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام
اونجوری باشی پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجودنداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!!!!معلومه كه نه!!!!پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره،این هوس است كه كمتروكمتر میشه وازبین میره
عشق خام وناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم "ولی عشق كامل وپخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

 

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا

 

اما شیطان از عشق  و استواری و دعا متنفر بود

 

پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . ریسمان

 

 نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش

 

نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی

 

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.

 

 دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

 

شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت:

 

 نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

 

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند

 

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.

 

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند

 

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را

 

دختر نخستین گره را باز کرد ....... 

 

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی

 

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود


مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 

علی فرهادی دادستان عمومی و انقلاب کرج با اشاره به اینکه قتل روح الله داداشی اتفاقی بوده و قاتلین بدون برنامه ریزی قبلی قوی ترین مرد جهان را به قتل رسانده اند گفت: خانواده داداشی روز گذشته برای پیگیری پرونده به دادسرا آمدند. کار شناسایی متهمان و بازسازی صحنه جرم انجام گرفته است.

آیا قتل داداشی برنامه ریزی شده بوده؟

 

وی افزود: در روزهای آتی پرونده این قتل تکمیل شده و به دادسرای کیفری استان البرز ارسال خواهد شد.

فرهادی در پایان گفت: تحقیقات و حرفهای شهود نشان داده است که قتل داداشی بدون برنامه ریزی قبلی بوده است. دو طرف ماجرا به صورت ناخوداگاه با هم درگیر شده و در این میان قوی ترین مرد جهان به قتل رسیده است.




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

تاریخ انتشار خبر:1390/10/29

زن روانی دومین فرزندش را هم کشت

زن بیمار که ۳ سال قبل در جنایتی هولناک پسر خردسالش را به قتل رسانده بود، در دومین جنایت، نوزاد هشت ماهه‌اش را از پا درآورد.
غروب یکی از آخرین روزهای اردیبهشت زن جوانی وحشت‌زده با پلیس تماس گرفت و گفت: امروز صبح زن همسایه به من تلفن زد و در حالی که حلالیت می‌طلبید، گفت قصد خودکشی دارد. بنابراین با او صحبت کردم تا علت تصمیمش را بدانم. تمام روز هم نگرانش بودم و به او سر می‌زدم تا این که از یکی دو ساعت قبل دیگر خبری از او ندارم و در خانه را هم باز نمی‌کند.

پس از این تماس، مأموران برای بررسی ماجرا به خانه مورد نظر رفته و با دستور قضایی وارد خانه شدند اما ناگهان با پیکر نیمه جان نازیلا- ۳۰ ساله- و جسد دختر ۸ ماهه‌اش روبه‌رو شدند که با روسری خفه شده بود.

پس از انتقال مادر و کودک به بیمارستان، زن جوان با تلاش پزشکان از مرگ نجات یافت اما مرگ «پارمیدا» کوچولو نیز تأیید شد.

همسر نازیلا که ساعتی بعد خود را به خانه رسانده بود، وقتی از مرگ دختر کوچولویش باخبر شد، در حالی که بشدت شوکه بود، گفت: فکر نمی‌کردم بیماری نازیلا تا این حد خطرناک باشد.

بدین ترتیب زن جوان به دستور قاضی رسولی- بازپرس کشیک ویژه قتل- بازداشت و در بیمارستان تحت نظر گرفته شد. کارآگاهان نیز پس از بررسی پرونده قبلی نازیلا، دریافتند وی اوایل شهریور ۸۷ در اقدامی جنون‌آمیز پسرش پارسا- ۷ ساله- را در خانه‌شان واقع در خیابان نیلوفر با ضربه‌های کارد به قتل رسانده و مادر خود را نیز بشدت مجروح کرده بود.

جنون وی نیز پس از دستگیری و انجام معاینات روانی از سوی کارشناسان پزشکی قانونی تأیید شده و قرار بود وی در بیمارستان بستری و تحت درمان قرار گیرد اما بنا به دلایل نامعلومی وی چند ماه بعد از بیمارستان روانی مرخص شده بود.

امید- ۳۹ ساله- همسر دوم نازیلا که صبح دیروز در شعبه پنجم بازپرسی دادسرای جنایی تهران حضور یافته بود، به بازپرس گفت: حدود ۲ سال قبل از طریق یکی از دوستانم که مدتی در بیمارستان روانی بستری بود، با «نازیلا» آشنا شدم. پس از دیدن نازیلا، احساس کردم او هیچ مشکل روانی ندارد. البته دارو مصرف می‌کرد. با این حال تصمیم به ازدواج گرفتیم. می‌دانستم او ازدواج دیگری داشته و پسرش را نیز از دست داده است اما نمی‌دانستم خودش او را کشته بود.

بعد از مرگ دخترم، متوجه شدم پارسا نیز به دست نازیلا کشته شده است. باور کنید هنوز هم شوکه هستم. نازیلا بعد از ازدواج خوب شده بود. حتی به او گفتم دیگر قرص‌هایش را نخورد. البته گاهی اوقات با هم مشاجره و درگیری داشتیم اما هیچ وقت با بچه کاری نداشت. از ۲ ماه قبل نیز متوجه شدم رفتارش تغییر کرده است. می‌خواستم او را نزد دکتر ببرم اما بیشتر وقت‌ها با هم قهر بودیم و دعوا داشتیم تا این که این حادثه باورنکردنی رخ داد. در این مدت خانواده‌اش نیز خیلی کم به او سر می‌زدند چرا که در شهرستان زندگی می‌کنند. ضمن این که اگر می‌دانستم نازیلا چنین سابقه‌ای داشته، هرگز بچه‌دار نمی‌شدیم. الآن هم او را در بیمارستان روانی بستری کرده‌اند چرا که جنونش تأیید شده است اما خودم هم بشدت آسیب دیده‌ام و فکر می‌کنم نیاز به یک مشاوره روانی دارم تا بتوانم برای زندگی آینده‌ام تصمیم بگیرم.

بازپرس جنایی هم پس از شنیدن این اظهارات و با توجه به وضعیت روحی، روانی وخیم عامل جنایت، دستور داد وی تا پایان عمر در بیمارستان روانی بماند




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

تاریخ انتشار خبر:1390/10/29

مرگ فوتبالیست جوان مشهدی بر اثر صاعقه

رئیس اورژانس مشهد خبر داد: صاعقه جان پسر ۱۷ ساله‌ای را در حین بازی فوتبال، در زمین بازی گرفت.

ایسنا: دکتر رضا وفایی نژاد، در گفت‌وگو با خبرنگار «حوادث» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، ‌افزود: تکنسین‌های اورژانس ۱۱۵ مشهد روز جمعه از طریق تماس مردمی در جریان وقوع حادثه‌ای در یکی از زمین‌های فوتبال این شهر قرار گرفتند.

وی افزود: تکنسین‌های اورژانس با حضور در صحنه‌ حادثه با پیکر بی‌جان نوجوانی ۱۷ ساله روبرو شدند که در حین بازی فوتبال مورد اصابت صاعقه آسمان قرار گرفته و دچار سانحه شده بود

رییس مرکز فوریت‌های پزشکی مشهد در ادامه افزود: امدادگران اورژانس بلافاصله این نوجوان که دچار برق گرفتگی شدید شده بود را به بیمارستان رضوی مشهد منتقل کردند، اما تلاش‌ها برای نجات او بی نتیجه ماند و این پسر فوتبالیست بر اثر شدت صدمات وارده جان خود را از دست داد.




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

تاریخ انتشار خبر:1390/10/29

تکرار کودک آزاری در سکوت مسوولان/ دست «حدیثه» قطع شد

درست همان روزهایی که اخبار تلخ کودک‌آزاری «هانیه»، افکارعمومی را درگیر کرده بود، در گوشه دیگری از شهر، دست راست دخترکی پس از ضرب و شتم شدید از سوی پدرش و سهل‌انگاری در مداوا، علیرغم انجام ۹ عمل جراحی از آرنج قطع شد.


ایسنا:شیرین صدر نوری ـ مددکار انجمن حمایت از حقوق کودکان ـ درباره جزئیات این پرونده، اظهار کرد: آن گونه که حدیثه گفته است، در واپسین روزهای فروردین ‌ماه امسال زمانی که مشغول ارسال پیامکی از تلفن همراه خود بود، پدر و پدربزرگش نسبت به او حساس شده و او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، و از آن زمان است که دردهای مکرر دست راست حدیثه آغاز می‌شود و مراجعه به شکسته‌بند خانگی توسط مادربزرگش هم فایده نداشت.

وی با اشاره به اینکه حدیثه فرزند طلاق است و حضانت او با مادرش بود، گفت: حدیثه به صورت موقت و تا پایان ایام امتحانات به همراه دو برادر کوچکترش نزد پدرش زندگی می‌کرد، پدری که سابقه اعتیاد را در پرونده زندگی خود دارد.

صدر نوری گفت: با گذشت دو هفته درد دست حدیثه نه تنها قطع نشد بلکه در ۱۱ اردیبهشت‌ماه به دلیل تشدید درد، پدرش او را به بیمارستان فیاض‌بخش منتقل می‌کند، اما بنا به گفته حدیثه، به دلیل هزینه درمان، پدرش او را به خانه بازمی‌گرداند.

به گفته وی، پدر حدیثه چهار روز بعد و زمانی که دست او تا بالای مچ سیاه شده بود، او را به بیمارستان شفای یحیاییان منتقل می‌کند.

مددکار انجمن حمایت از حقوق کودکان ادامه داد: حدیثه زمانی به بیمارستان شفا یحیاییان منتقل شد که این عضو بدن او از بین رفته بود و علیرغم تلاش پزشکان و قراردادن دست او در یخ برای احیای عضو، در نهایت پس از انجام ۹ عمل جراحی ناموفق، ناچار به قطع دست او از آرنج می‌شوند.

حضانت حدیثه به مادرش سپرده شده بود و او موقتا نزد پدر مانده بود

صدرنوری در ادامه، به گذشته زندگی خانوادگی حدیثه پرداخت و با بیان اینکه پدر و مادر حدیثه از یکدیگر جدا شده بودند، عنوان کرد: در حالی که قاضی پرونده حضانت حدیثه و دو برادر کوچکترش را به علت عدم صلاحیت پدر، به مادر سپرده بود، اما از آنجا که مادر در تهران جایی برای سکونت نداشت، به همدان نزد اقوام خود می‌رود و قرار بوده که بچه‌ها نیز تا زمان اتمام ایام امتحانات نزد پدرشان بمانند. اما این فاجعه در ایام غیبت مادر رخ می‌دهد.

مددکار انجمن حمایت از حقوق کودکان با اشاره به کوتاهی و سهل‌انگاری پدر و همچنین مادری که به تماس و شکایت‌های ناشی از درد کودکش توجه نمی‌کند، افزود: با توجه به سابقه بیماری عفونی حدیثه، والدین باید نسبت به درد این دخترک حساسیت بیشتری نشان می‌دادند، چرا که بنابر اظهارنظر پزشکان معالج وی، این احتمال وجود دارد که ضرب و شتم «حدیثه» منجر به آسیب‌دیدگی عروق دست وی شده و در نهایت، گسترش عفونت در دست راست او به دلیل غفلت از مراجعه به پزشک، منجر به قطع دست وی شده باشد.

صدر نوری با اعلام پذیرش وکالت این پرونده از سوی انجمن حمایت از کودکان، عنوان کرد: با توجه به مدارک موجود، در حال تنظیم دادخواستی علیه پدر حدیثه هستیم و این موضوع را از طریق مراجع قضایی پیگیری می‌کنیم.

و امروز حدیثه در حالی در کنار هانیه، نیما و باربدی که دیگر در میان ما نیست، قرار می‌گیرد که شمار اخبار کودک‌آزاری‌ها در جامعه رو به افزایش است.

فریادهای این کودکان در ضعف‌های قانونی و اعتباری به گوش‌ مسئولان ذیربط نمی‌رسد یا آن را هم می‌توان به گردن مشکلات فرهنگی و اقتصادی جامعه انداخت و وجدان خود را آرام کرد؟




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

تارخ انتشار خبر :1390/10/29

مرگ مشکوک ۴ عضو یک خانواده در بندرعباس

۴ نفر عضو یک خانواده با علائم مسمومیت در بندرعباس جان باختند.

واحد مرکزی خبر:مدیر روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی، درمانی هرمزگان گفت: همه اعضای این خانواده که ۲ روز پیش از جیرفت به بندرعباس آمده بودند به جز پدربزرگ خانواده، در بین راه پفک و چیپس خورده بودند و هنگام ورود به بندرعباس هم کنسروهای ماهی و خوراک لوبیا و سوسیس را با هم مخلوط و به عنوان ناهار صرف کرده بودند .

دکتر نوروزیان افزود: ساعت ۱۳ دیروز مادر خانواده و ۳ فرزندش بر اثر تهوع ، اسهال و کمبود شدید آب بدن به بیمارستان خاتم الانبیاء بندرعباس مراجعه کردند که پس از ۸ ساعت بستری با بهبود حال عمومی شان از بیمارستان مرخص شدند .

وی گفت : مادر خانواده و ۳ کودکش ساعت ۲۲ دیشب با حال وخیم دوباره به بیمارستان منتقل شدند که پسر ۶ ساله خانواده پیش از بستری، دچار ایست قلبی شد و درگذشت.

۲ فرزند دیگر خانواده هم پس از اعزام به بیمارستان کودکان صبح امروز بر اثر ایست قلبی فوت کردند.

پدربزرگ خانواده هم امروز صبح با همان علائم به بیمارستان خاتم الانبیا مراجعه کرد و ظهر امروز او نیز به علت ایست قلبی درگذشت.

دکتر نوروزی گفت: حال مادر خانواده هم وخیم و اکنون در آی سی یو بیمارستان خاتم الانبیا بستری است.

وی افزود: پزشکان ابتدا، ابتلای آنان را به بوتولیسم محتمل دانستند اما چون پدربزرگ خانواده این مواد غذایی را نخورده بود ولی فوت شد از طرفی پدر و خواهر مادر خانواده هم از این مواد غذایی استفاده کرده ولی بیمار نشده بودند، این احتمال رد شد.
مدیر روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان گفت: بقایای غذای مصرف شده این خانواده برای بررسی بیشتر به آزمایشگاه سم شناسی فرستاده شده است .
نوروزی افزود: پزشکی قانونی برای تحقیق بر روی علت مرگ این افراد جسد آنها را تحویل گرفت .




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

تاریخ انتشار خبر:1390/10/29

 

غرق شدن ۱۴ نفر در سواحل مازندران طی دو روز گذشته

به گزارش واحد مرکزی خبر ، سخنگوی طرح دریای مازندران گفت : ۱۳ نفر در سواحل دریا غرق شدند و یک نفر هم در رودخانه غرق شد .

رستمعلی با بیان این که غرق شدگان همه غیر بومی بوده اند افزود : ۷ نفر از آنان در عباس آباد تنکابن ، ۴ نفر در نور ، یک نفر در بابلسر و یک نفر در تنکابن خارج از طرح دریا به علت آشنا نبودن به فن شنا فوت شدند .

وی با اشاره به اینکه در این مدت ۴۵۰ نفر هم از غرق شدن نجات پیدا کرده اند گفت : جوان ۲۱ ساله ای به علت آشنا نبودن به فن شنا دیروز در رودخانه دزده روستای درویشان نکا غرق شد و جسد وی هنوز پیدا نشده است .

 

 




تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:غرق شدن در سواحل مازندران,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

قتل دختر دانشجو توسط همکلاسی‌ پسرش!!

مقارن ظهر دیروز چهارشنبه یک دختر دانشجو پس از رد درخواست رابطه دوستی، مورد حمله همکلاسی پسر خود قرار گرفت.

ایسنا : مرکز اطلاع رسانی فرماندهی انتظامی تهران بزرگ اعلام کرد: در این حادثه که در حوالی پل مدیریت رخ داد، دختر دانشجو پس از آن که مورد اصابت ضربات متعدد چاقو از سوی ضارب قرار گرفت، جان خود را از دست داد و هم‌دانشگاهی وی نیز که او را همراهی می کرد بر اثر حمله ضارب مجروح و در بیمارستان بستری شد.

متهم به قتل توسط پلیس و با همکاری شاهدان صحنه دستگیر شده و به کلانتری انتقال یافته است.

تحقیقات بیشتر در خصوص این حادثه همچنان ادامه دارد.




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا



 

تجاوز 3 جوان ایرانی و 2 کارگر افغانی به معلم جوان در جنوب تهران

دختر ۲۲ ساله‌یی‌ به‌ نام‌ فهیمه‌ برای‌ رفتن‌ به‌ آموزشگاه‌ از منزل‌شان‌ در منطقه‌ شهران‌ خارج‌ شد و دیگر برنگشت‌. پدر فهیمه‌ که‌ نسبت‌ به‌ سرنوشت‌ دخترش‌ نگران‌ شده‌ بود، به‌ کلانتری‌ ۱۴۲ کن‌ رفت‌ و برای‌ یافتن‌ او تقاضای‌ کمک‌ کرد.

 
آخرین: چندی قبل دختر ۲۲ ساله‌یی‌ به‌ نام‌ فهیمه‌ برای‌ رفتن‌ به‌ آموزشگاه‌ از منزل‌شان‌ در منطقه‌ شهران‌ خارج‌ شد و دیگر برنگشت‌. پدر فهیمه‌ که‌ نسبت‌ به‌ سرنوشت‌ دخترش‌ نگران‌ شده‌ بود، به‌ کلانتری‌ ۱۴۲ کن‌ رفت‌ و برای‌ یافتن‌ او تقاضای‌ کمک‌ کرد.
 
فردای‌ آن‌ روز پسر ناشناسی‌ با پدر فهیمه‌ تماس‌ گرفت‌ و گفت‌: ما دخترتان‌ را گروگان‌ گرفته‌ایم‌ و باید ۴۵۰ هزار تومان‌ به‌ ما بدهید تا فهیمه‌ را آزاد کنیم‌.
پدر فهیمه‌ قبول‌ کرد و شخا آدم‌ربا در میدان‌ صادقیه‌ تهران‌ قرار ملاقات‌ گذاشت‌ تا پول‌ درخواستی‌ را تحویل‌ بدهد و دخترش‌ را آزاد کند،اما ابتدا موضوع‌ را با پلیس‌ در میان‌ گذاشت‌. کارآگاهان‌ به‌ او توصیه‌ کردند، با کیف‌ پول‌ در سر قرار حاضر شود و منتظر رسیدن‌ آدم‌ربا بماند. ساعتی‌ پیش‌ از فرا رسیدن‌ زمان‌ ملاقات‌، ماموران‌ در اطراف‌ محل‌ قرار کمین‌ کردند. بدون‌ اینکه‌ دیده‌ شوند.
اما پدر فهیمه‌ هر چه‌ به‌ انتظار ایستاد، خبری‌ از جوان‌ ناشناس‌ نشد.
او با ناامیدی‌ و اضطراب‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ و همان‌ شب‌ جوان‌ ناشناس‌ در یک‌ تماس‌ تلفنی‌ به‌ او گفت‌: دخترت‌ هرگز به‌ خانه‌ برنمی‌گردد. دیگر منتظرش‌ نباشید. پس‌ از گفتن‌ این‌ جمله‌ فورا تلفن‌ را قطع‌ کرد. از سوی‌ دیگر، کارآگاهان‌ جست‌وجوی‌ گسترده‌یی‌ را برای‌ یافتن‌ دختر ربوده‌ شده‌ آغاز کردند تا اینکه‌ با گذشت‌ پنج‌ روز از این‌ ماجرا، فهیمه‌ با پدرش‌ تماس‌ گرفت‌ و گفت‌: من‌ در میدان‌ آزادی‌ منتظرت‌ هستم‌ و از چنگ‌ آدم‌ربایان‌ فرار کرده‌ام‌. ماموران‌ همراه‌ با پدر فهیمه‌ به‌ میدان‌ آزادی‌ رفتند و با دختر جوان‌ روبرو شدند. فهیمه‌ همان‌ موقع‌ همراه‌ ماموران‌ به‌ دایره‌ یازدهم‌ آگاهی‌ تهران‌ رفت‌ تا در آنجا شکایت‌ خود را مطرح‌ کند. ماموران‌ کنجکاو بودند که‌ بدانند چه‌ بلایی‌ بر سر فهیمه‌ آمده‌ و چگونه‌ به‌ تنهایی‌ برگشته‌ است‌. فهیمه‌ که‌ بشدت‌ ترسیده‌ بود ماجرای‌ ربوده‌ شدنش‌ را چنین‌ تعریف‌ کرد: روز دوم‌ اسفندماه‌ از آموزشگاه‌ بیرون‌ آمدم‌ تا به‌ خانه‌ برگردم‌. در میدان‌ نور سوار خودرویی‌ شدم‌ که‌ سه‌ سرنشین‌ داشت‌. هر سه‌ پسر جوانی‌ بودند که‌ یکی‌ از آنها در صندلی‌ جلو و دیگری‌ در صندلی‌ عقب‌ نشسته‌ بود. جوان‌ سوم‌ هم‌ رانندگی‌ می‌کرد. در میانه‌ راه‌ پسر جوانی‌ که‌ در صندلی‌ عقب‌ نشسته‌ بود، چاقویی‌ از جیبش‌ درآورد و به‌ پهلویم‌ فشار داد. می‌خواستم‌ فریاد بزنم‌، اما دستهایش‌ را روی‌ دهانم‌ گذاشت‌ و مرا روی‌ صندلی‌ خواباند.
آنها در تاریکی‌ شب‌ به‌ سمت‌ یافت‌آباد راه‌ افتادند و مرا در منطقه‌ چهاردانگه‌ به‌ اتاقکی‌ در حاشیه‌ یک‌ زمین‌ کشاورزی‌ بردند.
به‌ آنها التماس‌ کردم‌ که‌ با من‌ کاری‌ نداشته‌ باشند، اما هر سه‌ با زور وحشیگری‌ به‌ من‌ تجاوز کردند و بعد مرا در اتاقی‌ انداختند و زندانی‌ام‌ کردند.
فردای‌ آن‌ روز هم‌ دو جوان‌ افغانی‌ که‌ کارگر زمین‌ کشاورزی‌ بودند به‌ سراغم‌ آمدند و به‌ من‌ تجاوز کردند.
چند بار می‌خواستم‌ خودم‌ را بکشم‌، اما نشد. مدت‌ چهار شبانه‌ روز در آن‌ خانه‌ کوچک‌ زندانی‌ بودم‌، تا اینکه‌ روز پنجم‌، سه‌ پسر جوان‌ برای‌ انجام‌ کاری‌ از آنجا رفتند، ساعتی‌ بعد به‌ سراغ‌ یکی‌ از کارگران‌ افغانی‌ رفتم‌ و با دادن‌ مقداری‌ پول‌ و زنجیر طلایم‌ از او خواستم‌ که‌ یک‌ اتومبیل‌ برایم‌ بگیرد. او هم‌ پذیرفت‌ و با گرفتن‌ پول‌ و زنجیر طلا مرا سوار اتومبیل‌ کرد تا از آنجا بروم‌…
بعد از صحبت‌ های‌ فهیمه‌، کارآگاهان‌ به‌ منطقه‌ چهاردانگه‌ رفتند و دو کارگر افغانی‌ به‌ نام‌ اوصف‌ و شکور و پسرجوانی‌ به‌ نام‌ مصطفی‌ )۱۹ساله‌( را که‌ راننده‌ اتومبیل‌ بود، دستگیر کردند.
اوصف‌ و شکور به‌ تجاوز به‌ دختر جوان‌ اعتراف‌ کردند و مصطفی‌ در بازجویی‌ اولیه‌ گفت‌: من‌ راننده‌ بودم‌ و از ماجرای‌ آدم‌ربایی‌ خبر نداشتم‌ و یکی‌ از دوستانم‌ به‌ من‌ گفته‌ بود که‌ در منطقه‌ میدان‌ نور با دوست‌ دخترش‌ قرار دارد. من‌ هم‌ با آنها رفتم‌، اما وقتی‌ دختر جوان‌ سوار ماشین‌ شد. دوستم‌ با چاقو او را تهدید کرد و به‌ زمین‌ کشاورزی‌ برد. اما همین‌ جوان‌ در بازجویی‌های‌ بعدی‌ اعتراف‌ کرد که‌ او نقشه‌ آدم‌ربایی‌ را می‌دانسته‌ و به‌ دختر جوان‌ هم‌ تجاوز کرده‌ است‌.
کارآگاهان‌ با اطلاعات‌ به‌ دست‌ آمده‌، یکی‌ از همدستان‌ او به‌ نام‌ داود را که‌ در ربودن‌ فهیمه‌ شرکت‌ داشت‌ دستگیر کردند. اما هنوز سومین‌ جوان‌ فراری‌ است‌.
پرونده‌ این‌ آدم‌ربایی‌ به‌ شعبه‌ ۷۷ دادگاه‌ کیفری‌ استان‌ تهران‌ فرستاده‌ شد و دیروز در دادگاه‌ مصطفی‌ و همدستش‌ داود به‌ ربودن‌ دختر و تجاوز به‌ او اعتراف‌ کردند.
اکنون‌ تلاشی‌ دوباره‌ برای‌ دستگیری‌ سومین‌ جوان‌ متجاوز آغاز شده‌ است‌ تا قاضی‌ دادگاه‌ حکم‌ خود را درباره‌ متهمان‌ صادر کند.
 
بنا به گزارش خبرنگار ما؛ پرونده این جنایت سیاه که با توجه به اقرار صریح ربایندگان دختر جوان به تجاوز به عنف به نظر مى رسد آنان با مجازات اعدام روبرو شوند به شعبه ۷۷ دادگاه کیفرى استان تهران ارجاع شده است وقرار است ۵ قاضى به اتهامات هولناک عاملان جنایت سیاه رسیدگى کنند.




تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 آيا ميدانستيد دانشمندان مدعي هستند که انگشت کوچک پای انسان به مرور زمان ناپديد خواهد شد، چرا که ما کمترين استفاده از آن را داريم؟

- آيا ميدانستيد تشخيص تخم مرغ سالم از خراب با قرار دادن آن در کاسه ای پر از آب ميسر است، بدين صورت که اگر تخم مرغ ته نشين شود سالم است و اگر روی آب شناور شود خراب است؟

- آيا ميدانستيد پنگوئن نــــــــر ميتواند ماهي را در معده خود بيش از يک هفته بدون اينکه هضم اش کند نگه دارد و هر موقع لازم شد مقداری از آن را بالا مي آورد و به بچه های خود ميدهد؟

- اكثر افراد در كمتر از 7 دقیقه خوابشان می‌برد!

-  اگر تار عنکبوت به کلفتي مغز يک مداد به هم تنيده شود ميتواند سنگيني يک هواپيمای بزرگ بوينگ را تحمل کند.

- كومولونيمبوس (يك نوع ابر باران زا), ميتواند كفتي به اندازه 10 كيلومتر داشته باشد.

- آيا ميدانستيد براي توليد هر 1000 كيلوگرم كاغذ جديد بايد 15 درخت جنگلي قطع شود؟

- آيا ميدانستيد براي توليد هر 1000 كيلوگرم كاغذ بازيافتي فقط حدود 1500 كيلوگرم كاغذ كهنه مورد نياز است كه با اين شيوه نزديك به 90 درصد در مصرف آب ، بيش از 50 درصد انرژي و 75 درصد آلودگي هوا كاهش ميابد؟

- آيا ميدانستيد كاغذ هم مثل پارچه پشت و رو دارد . روي كاغذ آن طرفي است كه در كارخانه كاغذ سازي به طرف نمد قرار مي گيرد و صافتر است . پشت كاغذ آن طرفي است كه در كارخانه زير كار است و روي آبكش قرار ميگيرد.براي تشخيص پشت و روي كاغذ آن را برش مي دهند ، پس از برش ، لبه الياف به سوي پشت كاغذ خم مي شوند و اگر لبه كاغذ را با انگشتان لمس كنيم متوجه لبه دار بودن يك طرف آن مي شويم. چاپ بر طرف روي كاغذ مرغوب تر خواهد بود .چاپ رنگي بر طرف روي كاغذ نتيجه بهتري دارد !
 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


- پشه‌كش‌ها پشه را نابود نمی‌كنند، بلكه تو را مخفی می‌كنند! آن‌ها حس پشه‌ها را از كار می‌اندازند، بنابراين پشه‌ها نمی‌توانند بفهمند كه تو كجایی!

- ماه در هر سال به انــدازه 1.5 اينچ از زمين دور ميشود
.
- بـراي جلــوگيـري از جـوانـه زدن سـيـب زميــني كافي است درون سبد آن يك سيب قرار دهيد.

- OK مخـفـف كـلمـات Oll Korrect مي باشد

- تا زمانيكه كه غذا با بزاق دهان مخلوط نشده باشد مزهاش احساس نميگردد.

- چرا عمل سزارين بدين نام معروف شده است؟ ميگويند برای اولين بار ژوليوس سزار قيصر روم به طريق سزارين بدنيا آمده است و بدين خاطر سزارين به نام او نامگذاری شده است. البته در لاتين کلمه ايي نيز وجود دارد بدين مضمون «سه داره» که معني «برش» ميباشد.

-  گير کردن اعصاب بين استخوانهاست باعث خواب رفتن دست و پا ميشود.

- چرا سمت دگمه های لباسهای مردانه و زنانه با هم فرق دارد؟
همه ميدانيم که دگمه های لباسهای زنانه به سمت چپ بسته ميشود و برعکس دگمه لباسهای آقايون به سمت راستد بايستي جواب اين سئوال را در سالهای بسيار قديم جستجو کرد. زمانيکه در دربار شاهان ، زنها و دختران شاهان برای خود نديمه ای داشتند که لباس به تن آنها ميکردند ، همانطور که ميدانيد پوشيدن لباسها آن زمان به تنهايي ميّسر نبود و احتياج به کمک داشت و اين نديمه ها بودند که دگمه لباسهای خانومها را مي بستند و از آنجا که درصد انسانهای راست دست زياد تر است از اين رو اگر خوب توجه کنيد ، کسي که ار روبرو دگمه ها را مي بندد از راست به چپ مي بنددد از اين روی دگمه های لباسهای زنانه از چپ به راست بسته ميشود
 




تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:دانستنی , دنیای اطراف,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


 

آلیسیا مور در سال ۱۹۷۹ به دنیا آمد. او با نام مستعار پینک (p!nk) شناخته شده و به عنوان خواننده، شاعر و در بعضی مواقع بازیگر فعالیت می کند.

 

پس از اینکه او فرزندش را به دنیا آورد، تصویری از او منتشر نشد تا اینکه بالاخره پس از مدتها عکس هایی از چهره دختر پینک منتشر شد.

پینک در سال ۲۰۰۶ با کاری هارت ازدواج کرد. ماجرای ازدواج این زوج مدت ها در رسانه ها به عنوان سوژه جالبی مطرح شده بود چرا که پینک خودش از همسرش خواستگاری کرد و برای ادامه زندگی با یکدگیر پیش قدم شد!

پینک در کنار همسر و فرزندش

 



 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

 اصلاً فکر کردين چرا بيشتر حجم بدن آدما آبه؟!
چون براي زنده بودن و زندگي کردن، بهش نياز دارند!

- آب ترکيبي از هيدروژن و اکسيژنه. مايع ، روان، در جريان و متحرکه! سنگينه... اما خيلي چيزا روش سبک ميشن. بر آتش غلبه دارد. اگه راکد بمونه ، به باتلاق تبديل مي‌شه!

انسان هم در حرکته که قوي مي‌شه ، در تغييره که استعداد‌هاش نمود پيدا مي‌کنه ، مي‌تونه بر خشمش غلبه کنه و يا مي‌تونه با حرفاش ، خشمي رو فرو بنشانه. ومثل آب اگه راکد بمونه ، بي‌استفاده شده و مي‌ميره!

- آب وقتي از بين ذرات سنگ و شن و ماسه عبور مي‌کنه، زلال و شفاف مي‌شه. خنک مي‌شه و انرژي مي‌گيره.

انسان هم وقتي سختي مي‌کشه ، نرم مي‌شه. ملايم و اصيل به اصلش برمي‌گردد. خالص مي‌شه و انرژي جديد براي ادامه‌ي زندگي پيدا مي‌کنه.

 - آب به اشکال مختلف ظرفي که درونشه ، در مي‌آد. مواد براي تبديل شدن، بهش نياز دارند.

آدمي هم مي‌تونه با محيط‌هاي مختلف، سازگاري پيدا کنه و خيلي جاها وجودش، يه نيازه بدون وجودش، خيلي کار انجام نمي‌شه.

 - آب خاصيت پاک‌کنندگي داره.

انسان اگه خودش داراي روح پاکي باشه، مي‌تونه با اعمال و رفتارش، ديگران رو هم پاک کنه.

 - آب مي‌تونه شيرين، تلخ يا شور بشه.

آدما گاهي خوش‌اخلاق و گاهي بداخلاق مي‌شن و گاهي هم با تکرار مکررات، شور مي‌شن.

 - آب گاهي توي آسمونه و گاهي روي زمين و گاهي هم زيرزمين. گاهي قطره مي‌شه و گاهي دريا. از بين نمي‌ره، فقط تبديل مي‌شه.

انسان هم چه روحي و چه جسمي، مدام تغيير رويه ورفتار مي‌ده. گاهي به اندازه‌ي قطره، کوچيک مي‌شه و گاهي به اندازه‌ي دريا، عظيم. گاهي تا عرش مي‌ره و گاهي زميني مي‌شه.

- نور در آب شکسته مي‌شه. آب در عين حالي که رنگ نداره اما نور رو مي‌شکنه و هفت رنگ ازش به‌وجود مي‌آره.

انسان هم مي‌تونه کاراي خارق‌العاده انجام بده. مي‌تونه با رفتارهاي متفاوت، رنگ‌هاي مختلفي به خودش بگيره. هم‌چنين از رنگ‌ها انرژي بگيره.

 - آب قدرت شفا‌دهي دارد. خالصش، زيباست. خالصش به حالت بخار در مي‌آد و هم‌چنين وقتي منجمد مي‌شه، خالص مي‌شه.

انسان هم مي‌تونه انرژي شفا‌دهي خود رو منتقل کنه و وقتي سختي مي‌بينه و خالص مي‌شه، واقعا زيبا و دوست داشتني مي‌شه.

 - آب در اثر انعکاس نور، آيينه مي‌شه و همه‌چي رو درونش نمايش مي‌ده. رنگ‌ها و ناخالصي‌ها تا حدودي اثر مفيدش رو کمتر مي‌کنند.

آدمي هم اگه بخواد ، مي‌تونه مانند آيينه ، زيبايي‌ها يا زشتي‌هاي جهان و آدماي ديگه رو منعکس کنه. مي‌تونه واقعيت رو نشون بده.

- آب بلورهاي خالصش، به اشکال زيباي هندسي در مي‌ آيد و تحت‌تاثير خوبي و بدي قرار مي گيره.

انسان هم روح و جسمش ، تحت تاثير خوبي و بدي قرار مي‌گيره در نتيجه هاله‌ي اطرافش ، به رنگ‌ها و اشکال مختلفي در مي‌آد.

 - آب صبوره، بسيار صبور... از سنگ هم قدرت بيشتري داره. آروم‌آروم و کم‌کم، سنگ‌ها رو خرد مي‌کنه. کوه به اون محکمي و بزرگي رو مي‌شکنه و ذراتش رو با خودش مي‌بره.

آدمي اگه بخواد ، بسيار صبور و مقاومه و با تلاش ، کوه رو هم جدا مي‌کنه.

 - آب زندگي بخشه و هر چه خالص‌تر در هر جا وجود داشته باشه، باعث شادي و آرامشه.

و آدمي اگه خالص و يک انسان به تمام معنا باشه، در هر جا باعث آرامش بقيه‌ي موجوداته!

فکر نمي‌کنيد آدما هم، چون بيشتر حجم بدن‌شون آبه ، زماني مي‌تونند متعادل باشند که ويژگي‌هاي آب رو به خود بگيرند؟!
 




تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


ایا میدانید بى‌خوابى سریعتر از بى‌غذایى موجب مرگ آدمى می‌‌شود

ایا میدانید هر فرد بطور متوسط یک سوم عمر خود را در خواب می‌‌گذراند

ایا میدانید کادمیم فلزی سمی است که در ساخت باطری های خشک کاربرد دارد

ایا میدانید گالیم در دمای 30 درجه مایع می شود

ایا میدانید اکسید کروم در ساخت نوار کاست و فیلم ویدئو استفاده می شود

ایا میدانید رادیم گرانترین فلز است

ایا میدانید رادار مخفف است و به معنای آشکار سازی و فاصله یابی به کمک امواج رادیویی است

ایا میدانید اب داغ زود تر از اب سرد یخ میزند

ایا میدانید خنده موجب تقویت سیستم ایمنی بدن می شود

ایا میدانید مواج رادیویی بلند ترین طول موج را دارند که به حدود 2 کیلو متر میرسد

ایا میدانید نور میتواند دور کره ی زمین (خط استوا) را 7.5 بار در 1 ثانیه طی کند.

ایا میدانید میشود اب را در یک لیوان کاغذی بجوش اورد. (بدون سوختن لیوان)
 
ایا میدانید اما طبق تئوری M-theory که جدیدتر و کامل تر است جهان دارای 11 بعد بوده است

ایا میدانید لیزر به معنای تقویت نور توسط تشعشع تحریک شده است

ایا میدانید نانولوله‌ها ساختارهای کربنی 100 برابر قویتر از فولاد دارند

ایا میدانید وزن نانولوله‌ها یک ششم وزن فولاد است

ایا میدانید نسبت استحکام به وزن درنانولوله‌ها 600 برابر بیشتر از فولاد است

ایا میدانید این در حالی که باید 2 میلیون ادم حرف بزنند تا بتونند یک لامپ 50 واتی رو روشن کنند

ایا میدانید فرمول بالا برابر است با : قدرت مساوی است با شدت * محیط کره

ایا میدانید هنگام رعد و برق اختلاف پتانسیل بین ابر و زمین به 10 تا 100 میلیون ولت میرسد

ایا میدانید این تغییر ناگهانی دما از حدود 300 کلوین به 300 هزار کلوین حجم هوا را 100 برابر میکند

ایا میدانید هنگام رعد و برق دمای ان را به بیش از 2000 درجه میرساند

ایا میدانید پودولفسکی که اهل لهستان است قویترین مرد جهان است
 




تاریخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:آیا میدانید؟ , رعد و برق , لیزر , خنده,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

مرتفع ترين پايتخت جهان
مرتفع ترين پايتخت جهان، شهر لاپاز، در بوليوی است.
اين شهر 12 هزار پا از سطح دريا ارتفاع دارد.


بلندترين صدای جهان
بلندترين صدای جهان، صدای گردش زمين به دور خودش می باشد
و آنقدر شديد است که اگر ما بشنويم فورآ خواهيم مرد.


زيباترين و بلندترين ساختمانها
ساختمان های شهر نيويورک در کشور آمريکا،
زيباترين و بلندترين ساختمان های جهان معرفی شده اند.


بلندترين کوه های جهان

عموما فکر می شود که بلندترين کوه های جهان در تبت قرار دارد . ولی اگر خاطرات مسافران به قطب جنوب بررسی شود، آنان از کوه هايی صحبت کرده اند که بسيار بلندتر از اورست است .


بلندترين بادگير

بلندترين بادگير در ايران در شهرستان ابرکوه در استان يزد قرار دارد. اين بادگير زيبا به صورت يک بادگير بزرگ در پايين و يک بادگير کوچکتر برروی آن می باشد.
اين بادگير در خانه آقازاده قرار دارد و مربوط به عصر قاجار مي باشد.


بلندترين جرثقيل سيار

جرثقيل 810 تنی مارک "روزن کرانزک 10001" بلندترين جرثقيل سيار در جهان است.
قدرت بالابری ( حداکثر وزن بار ) آن 984 تن و طول بازوی متحرک آن 202 متر است.


بلندترين طناب

برای مسابقات طناب کشی که در جشنواره سالانه ناهاسيتی ( در اوکيناوای ژاپن ) در اکتبر 1995 برگزار شد، طنابی به طول 172 متر و قطر 1/54 متر از الياف گياه برنج تهيه گرديد.
وزن اين طناب عظيم الجثه 26/73 تن بود.


بلندترين مجتمع آپارتمانی

ساختمان 100 طبقه موسوم به جان هنکاک سنتر در شهر شيکاگو، با 343/5 متر ارتفاع، بلندترين مجتمع آپارتمانی در جهان به شمار می رود.


بلندترين ساختمان بانک

ساختمان 72 طبقه فرست بانک تاور (First Bank Tower)
بانک مونترال در شهر تورنتو در کانادا با 284/98 متر ارتفاع، بلندترين ساختمان بانک در دنيا است.


بلندترين شمع

بلندترين شمع جهان در نمايشگاه استکهلم در سال 1897 به نمايش گذاشته شد
که ارتفاعش 24/38 متر و قطرش 2/59 متر بود




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

اینم چندتا دیگه:

. آیا می‌دانستید که در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود وافراد بعد از خوردن غذا بشقاب‌هایشان را هم می‌خورند.

. آیا می‌دانستید که گوش و بینی درتمام طول عمر انسان در حال رشد می‌باشند و بزرگتر می‌شوند.

. آیا می‌دانستید که آب دریا بهترین ماسک زیبایی پوست می‌باشد.

. آیا می‌دانستید که اولین مردمانی که نخ را کشف کردند وموفق به ریسیدن آن شدند ایرانیان بودند.

. آیا می‌دانستید که بزرگترین دریای دنیا دریای مدیترانه است و عمیق‌ترین نقطه آن به ۴۳۳۰متر می‌رسد.

. آیا می‌دانستید که فقط پشه ماده نیش می‌زند و از پروتین خون مکیده شده جهت تخم گذاری استفاده می‌کند.

. آیا می‌دانستید که هر چشم مگس دارای ۱۰ هزار عدسی است.

. آیا می‌دانستید مقاومت موش صحرایی در برابر بی‌آبی بیشتر از شتر است.

. آیا می‌دانستید جمعیت میمون‌های هند بالغ بر ۵۰ میلیون است.

. آیا می‌دانستید یک نوع وزغ وجود دارد که در بدن خود سم کافی برای کشتن ۲۲۰۰ انسان در اختیار دارد.

. آیا می‌دانستید ۳۵۰ هزار نوع کفشدوزک در جهان وجود دارد.

. آیا می‌دانستید نوشابه‌های زرد رنگ، زیانبارتر از نوشابه‌های سیاه رنگ هستند.

. آیا می‌دانستید شش چپ، اندکی از شش راست کوچکتر است تا فضای کافی برای قرارگیری قلب فراهم آید.

. آیا می‌دانستید تعداد سلولهای گیرنده بویایی در سگهای معمولی، یک میلیارد و در سگهای شکاری،۴ میلیارد عدد است

. آیا می‌دانستید رشد کودک در بهار بیشتر است.
 
 
- آرزوت چیه؟

- گمنام و با لب تشنه، بی سر و بی دست و بی پا، اصلا بدون اینکه 1 سلول از وجودت باقی بمونه، پاشی و به اربابت سلام بدی و بعدم به دیدار محبوب بشتابی ...
 




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا


 
          :3: :3: دانستنی های بامزه:  :3: :3:

ـ جویدن آدامس هنگام خرد کردن پیاز مانع از اشک ریزی شما می شود.

ـ اثر لب و زبان هر کس همانند اثر انگشت آن منحصر به فرد است.

ـ رشد کودک در بهار بیشتر است.
 
ـ ۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می کشد تا نور خورشید به زمین برسد.

ـ ظروف پلاستیکی تقریباً ۵۰۰۰۰سال در برابر تجزیه مقاومند.

ـ تنها قسمتی از بدن که خون ندارد قرنیه چشم است.

ـ شترمرغ در ۳ دقیقه ۹۵ لیتر آب می خورد.

ـ حس بویایی مورچه با حس بویایی سگ برابری می کند.

ـ کرم های ابریشم در ۵۶ روز ۸۶ برابر خود غذا می خورند.

ـ زمان بارداری فیل به دو سال می رسد.

ـ در یک سانتی متری پوست شما ۱۲ متر عصب و ۴ متر رگ و مویرگ است.

ـ شدیدترین نعره ها متعلق به وال ها است که برابر با صدای موتور جت است.

ـ وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش....ش.... شما آرام می شود به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند، در ضمن این یکی ازدلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان آرامش می دهد.

ـ دلفین ها همانند گرگ ها هنگان خواب چشم هایشان را باز می گذارند.

ـ با نگاه کردن به گوش حیوانات می توانیم به تخم گذار بودن یا بچه زا بودن آنها پی ببریم. بدین صورت که تخم گذاران گوششان ناپیدا و بچه زایان گوششان نمایان است، تنها یک اسثتنا وجود دارد آن هم نوعی افعی است که بچه زاست اما گوشش دقیق پیدا نیست.

ـ بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب است.

ـ انسان امروزی به طور متوسط ۶ سال از عمر خود را تلویزیون نگاه می کند و ۶ سال را صرف غذا خوردن می کند و یک سوم را می خوابد.

ـ موش دو پای آفریقایی از میدان دید ۳۶۰ درجه برخوردار است.

ـ مغز انسان تنها ۲ درصد از وزن انسان را تشکیل می دهد ولی ۲۵ درصد اکسیژن دریافتی بدن را به تنهایی مصرف می کند.

- سرعت عطسه یك انسان برابر است با 160 كیلومتر در ساعت

- آب دریا بهترین ماسك صورت است !

- چشم انسان معادل یك دوربین 135 مگا پیكسل عمل می كند !

- 90% سم مار از پروتئین تشكیل شده است !

- مغز در هنگام خواب فعالتر از وقتی است كه تلویزیون می بینید !

- جوانان هندی شادترین و ژاپنی ها افسرده ترین های جهان هستند !

- قوه چشایی پروانه در پاهای آن تعبیه شده است ! :26: :26: :26: :26: :26: :26:




ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

کی از ۱۰ بیماری خطرناکی است که بین سنین ۵۰ تا ۷۰ سالگی شایع تر
 است و از شایع ترین بیماریهای سرطانی است و ۲ تا ۴ ٪ بیماریهای بدخیم
سرطان را شامل می شودو در قسمت اورولوژی یکی از ۳ بیماری مهم است.
مردان بیشتر از زنان (۶۰٪) به آن مبتلا می شوند....
...



ادامه مطلب...
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

 

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.


 




تاریخ: جمعه 1 دی 1390برچسب:گل خشکیده , داستان زیبای شاخه گل,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا